۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۴:۳۰ عصر
برای لحظه ی بسیار کوتاهی به من نگاه کرد، و بعد از دیدن چشم های وحشت زده و چهره ی سفید من، چشم هایش را دوباره با دقت به خیابان دوخت و گفت: باشه. می کِشَمت بیرون!
موتور با غرشی روشن شد. وقتی اتومبیل دور می زد، صدای جیغ لاستیکها شنیده شد . به طرف تنها پناهگاهی که داشتیم پیش رفتیم. نور چراغ های سطح اسفالت ، خیابان را روشن کرده بود و روشنایی انها تا حاشیه ی جنگل تیره هم کشیده شده بود. سرانجام نور چراغ های بزرگ به روی اتومبیلی که جلوی خانه ی چارلی در انسوی خیابان پارک شده بود، افتاد.نفس زنان گفتم: نگه دار!اتومبیلِ ان سوی خیابان مشکی رنگ بود- من ان اتومبیل را می شناختم. من اصلا از ادمهایی که شیفته ی اتومبیل باشند، نیستم اما در مورد این اتومبیل خاص می توانستم به هر سوالی جواب بدهم! اتومبیل مشکی یک مرسدس مدل S55 AMG بود. من قدرت موتور ان و رنگ داخلی اتاقک اش را می دانستم. من حتی با لرزش موتور قدرتمند ان اشنا بودم. بوی تند صندلیهای چرمی ان را حس کرده بودم و می دانستم که از پشت شیشه های دودی رنگ پنجره های ان، افتاب ظهر همچون غروب به نظر می رسید.این مرسدس مشکی به کارلیسل تعلق داشت.دوباره با صدای بلندتری فریاد زدم: نگه دار!چون جاکوب هنوز اتومبیل را با سرعت به طرف پایینِ خیابان پیش می برد.پرسید: چی؟-اون ویکتوریا نیست. نگه دار! نگه دار! می خوام برگردم.او پایش را با چنان سرعت و شدتی روی ترمز فشرد که چیزی نمانده بود محکم به داشبورد بخورم.او که هاج و واج مانده بود دوباره پرسید: چی؟او با چشم های وحشت زده به من می نگریست.-این ماشین کارلیسله مال خانواده ی کالن هاست. من اونو می شناسم.جاکوب نگاهش را به نور شپیده دم دوخت و لرزش شدیدی اندامش را دربر گرفت.-هی اروم باش جیک. مشکلی نیست. خطری وجود نداره، می فهمی، اروم باش.نفس زنان گفت: اره باید اروم باشم.و در همان حال سرش را پایین انداخت و چشم هایش در حال بسته شدن بودند. در حالی که او ذهنش را برای جلوگیری از تبدیل شدن خودش به گرگ متمرکز کرده بود، من از شیشه ی عقب اتومبیل ، نگاهی به اتومبیل سیاه انداختم.با خودم اندیشیدم: خود کارلیسله! انتظار بیشتری نداشته باش. شاید اِسم... دیگه جلوتر نرو.حتما کسی جز کارلیسل نبود. همین هم زیاد بود. هرگز انتظار نداشتم که بتوانم او را دوباره ببینم.جاکوب با عصبانیت گفت: یه خون اشام توی خونه ی شماست و تو می خوای برگردی خونه؟نگاهم را با بی میلی از مرسدس گرفتم و در حالی که نگاه سریعی به جاکوب می انداختم ، وحشت داشتم که مبادا ان اتومبیل مشکی رنگ در همان لحظه ای که نگاهم را از او دور کرده بودم، ناپدید شود.در حالی که بخاطر سوال جاکوب لحن متعجبی داشتم، گفتم: البته.البته که می خواستم برگردم.در حالی که به جاکوب خیره شده بودم، چهره اش منقبض شد و دوباره همان نقاب خشمی که گمان می کردم برای همیشه محو شده باشد، در چهره اش ظاهر شد. درست پیش از انکه این نقاب نامرئی چهره اش را بپوشاند، تشنج ناشی از احساس خیانت من نسبت به خودش را در چشم های او دیدم. هنوز دست هایش می لرزیدند و ده سال بزرگتر از من به نظر می امد.نفس عمیقی کشید و با صدای اهسته و گرفته ای پرسید: مطمئنی که این یه حقه نیست؟-حقه نیست. اون کارلیسله. منو برگردون.لرزش شدیدی شانه های پهن او را دربر گرفت، اما چشمهایش سرد و بی احساس بودند. گفت: نه.-جیک مشکلی نیست...-نه. خودتو بکش عقب بلا.صدای او همچون غرشی بود که صدای ان باعث شد تکان شدیدی بخورم. ارواره اش شُل و سفت می شد.با همان صدای خشن گفت: ببین بلا، من نمی تونم برگردم. خواه پیمانی بین ما و اونها باشه، خواه نباشه؛ دشمن من اونجاست.-اینطور که تو فکر می کنی نیست...-من همین حالا باید به سام خبر بدم. این اتفاق همه چیزو عوض می کنه. ما نباید توی قلمروی اونها به دام بیفتیم.-جیک اینکه جنگ نیست!او به من گوش نمی کرد؛ اتومبیل را در دنده ی خلاص گذاشت و از در بیرون پرید در حالی که اتومبیل هنوز در حال حرکت بود!از روی شانه اش به عقب برگشت و فریاد زد: خداحافظ بلا! واقعا امیدوارم که نمیری!بعد به سرعت به طرف تاریکی خیابان دوید، بدنش چنان می لرزید که تشخیص خطوط اندامش کار اسانی نبود! پیش از اینکه بتوانم دهانم را برای صدا کردن او باز کنم، ناپدید شده بود.برای لحظه ای طولانی احساس پشیمینی مرا روی صندلی میخکوب کرده بود. من چند لحظه ی پیش با جاکوب چه کرده بودم؟اما این پشیمانی نمی توانست مدت زیادی من را در انجا نگه دارد.خودم را به روی صندلی راننده لغزاندم و اتومبیل را توی دنده گذاشتم. حالا دست های من هم با همان شدتی که دستهای جیک لرزیده بودند، می لرزید و تمرکز ذهنم برای غلبه بر این لرزش یک دقیقه طول کشید. بعد با احتیاط دور زدم و اتومبیل را به سمت خانه پیش بردم.وقتی چراغ های بزرگ اتومبیل را خاموش کردم، هوا خیلی تاریک بود. چارلی با چنان شتابی از خانه بیرون رفته بود که فراموش کرده بوود لامپ هشتی خانه را روشن بگذارد. تردید بر جانم چنگ انداخت و به خانه که غرق تاریکی بود، خیره شدم. چه بسا این یک حقه بود!سرم را برگرداندم و نگاهی به اتومبیل مشکی انداختم که در تاریکی شب به زحمت می شد ان را دید. نه، من ان اتومبیل را می شناختم.وقتی دستم را برای برداشتن کلید از روی درِ خانه دراز می کردم، دست هایم با شدتی بیشتر از پیش می لرزیدند. وقتی دستگیره ی در را گرفتم و خواستم قفل را باز کنم، متوجه شدم که در قفل نیست. دستگیره را که پایین برده بودم، رها کردم تا در باز شود. راهروی خانه تاریک بود.خواستم ورود خودم را با صدای بلند اعلام کنم اما گلویم بیش از حد خشک شده بود. به نظر نمی رسید که مفسم به راحتی جا بیاید.یک قدم به درون خانه برداشتم و کورمال کورمال دنبال کلید چراغ گشتم. فضای خانه بسیار تیره بود- درست مثل اب تیره ای که... کلید چراغ کجا بود؟درست مثل اب تیره ای که شعله ی نارنجی رنگی به شکل غیرقابل باوری بر سطح ان می درخشید. شعله ای که نمی توانست اتش باشد.... اما پس چه بود؟ انگشتهایم روی دیوار حرکت می کردند و کماکان کلید برق را می جستند و همچنان می لرزیدند...ناگهان چیزی که جاکوب بعدازظهر همان روز به من گفته بود، در ذهنم طنین انداخت و زانوهایم به لرزه افتادند... جاکوب گفته بود:نه، اون توی اب فرو رفت- این زالوهای خون اشام توی اب وضعیت بهتری دارن. برای همین بود که من به سرعت به خونه برگشتم- ترسم از این بود که بتونه خودشو با شنا به اینجا برسونه.وقتی که متوجه شدم چرا نتوانسته بودم رنگ نارنجی روی اب را تشخیص دهم، دست من از جستجو باز ایستاد. تمام بدنم دچار خشکی شد.موهای ویکتوریا، اشفته در باد، رنگ اتش...او انجا در میان اب ها بود. شاید هم در ساحل، درست کنار من و جاکوب. اگر سام انجا نبود و اگر ما دو نفر در انجا تنها بودیم... ؟ قادر به نفس کشیدن یا حرکت کردن نبودم.چجراغ روشن شد اما دست خشکیده ی من هنوز کلید برق را پیدا نکرده بود!در مقابل نور ناگهانی پلک زدم و کسی را دیدم که انجا ایستاده بود و انتظار مرا می کشید. فصل17مهمانمهمان من که به طور غیرعادی بی حرکت و رنگ پریده به نظر می رسید چشمهای درشت و سیاه رنگ خود را به من دوخته بود. او بدون کوچکترین حرکتی در وسط هال ایستاده و زیبایی اش غیرقابل تصور بود.برای لحظه ای زانوهایم لرزیدند و چیزی نمانده بود نقش زمین بشوم. سپس به او تکیه کردم و بعد در حالی که در اغوش او می افتادم فریاد زدم: الیس اوه الیس!فراموش کرده بودم بدن او چقدر سخت بود مثل این که با سر به دیوار سیمانی برخورد کرده باشم.الیس با لحنی که بطور عجیبی امیخته به اسودگی و شگفتی بود گفت: بلا؟بازوهایم را محکم دور بدن او حلقه کردم و با نفس های تندی عطر پوست او را تا انجا که می توانستم به درون سینه ام کشیدم. این عطر به هیچ چیز دیگری شباهت نداشت- نه شبیه به بوی گل بود نه شبیه به بوی ادویه یا مرکبات یا مُشک. این رایحه با بوی هیچ عطر دیگری در دنیا قابل مقایه نبود. مشابهی برای ان در حافظه ام وجود نداشت.بی انکه متوجه شوم نفس زدن من به چییز دیگری تبدیل شده بود- فقط متوجه شدم که هق هق می گریستم و الیس مرا به طرف صندلی راحتی در اتاق نشیمن می برد. او روی صندلی نشست و مرا در اغوش خودش نشاند. مثل این بود که روی سنگ سردی کز کرده باشم اما سنگی که به نحو ارامش بخشی به شکل بدن من در امده و ان را دربر گرفته بود. او با ریتم ملایمی پشتم را می مالید و منتظر بود تا من بر خودم مسلط شوم.با هق هق گریه گفتم: من... متاسفم من فقط... از دیدن تو... خوشحالم!-مشکلی نیست بلا. همه چی مرتبه.با گریه گفتم: اره.و بعد از مدت ها به نظر می امد که حق با او باشد.الیس اهی کشید و گفت: من فراموش کرده بودم که تو چقدر خوشحال هستی.لحن صدایش حاکی از ناخشنودی او بود.با چشم های گریان خودم به او نگریستم. گردن الیس سخت بود و از من سخت نگه داشته شده بود. لب هایش محکم بهم چسبیده بودند و چشم هایش به سیاهی قیر بودند.وقتی متوجه اصل موضوع شضدم نفس نفس زنان گفتم: اوه.او تشنه بود! و من بوی اشتهااوری داشتم. مدتی بود که فکر کردن به این موضوع را فراموش کرده بودم. گفتم: می بخشی.الیس گفت: تقصیر خودمه. مدت هاست که شکار نکردم. نباید صبر کنم که تا این حد تشنه بشم. اما امروز عجله داشتم.بعد نگاه سوزانی به من انداخت و گفت: خوب از کجا شروع کنیم؟ دوست داری برام توضیح بدی که چطور زنده موندی؟این حرف او باعث حیرت من شد و هق هق گریه ام را متوقف کرد. بی درنگ دریافتم که چه اتفاقی افتاده بود و چرا الیس اینجا بود.اب دهانم را با صدای بلندی فرو بردم و گفتم: تو دیدی که من افتادم.-نه.و در حالی که چشمهایش تنگ شده بودن اضافه کرد: من دیدم که تو پریدی.لبهایم را جمع کردم و سعی کردم توضیحی پیدا کنم که به نظر احمقانه نیاید.الیس سرش را تکان داد و گفت: بهش گفتم که این اتفاق می افته اما اون حرف منو باور نکرد و گفت" بلا قول داده" الیس با چنان مهارتی صدای ادوارد را تقلید کرده بود که من از حیرت خشک شدم. درد تمام بالاتنه ام را در بر گرفته بود. الیس به تقلید صدای ادوارد ادامه داد: " لازم نیست تو دنبال اینده ی اون بگردی؛ ما به اندازه ی کافی بهش صدمه زدیم."الیس ادامه داد: اما اگه من دنبال چیزی نگردم دلیل نمی شه که نتونم اونو ببینم. من تورو نمی پاییدم قسم می خورم بلا. موضوع فقط اینه که من به تو عادت کرده ام بهت خو گرفته ام... وقتی پریدن تورو دیدم دیگه تامل نکردم فقط سوار هواپیما شدم. می دونستم که ممکنه خیلی دیر برسم اما نمی تونستم یچ کاری نکنم. و بعد به اینجا رسیدم و فکر کردم شاید بتونم یه جوری به چارلی کممک کنم.الیس دوباره سرش را تکان داد این بار با حیرت. بعد با نگرانی ادمه داد: من تو رو دیدم که وارد اب شدی و منتظر موندم که بیرون بیای. اما تو بیرون نیومدی. چه اتفاقی افتاد؟ و تو چطور تونستی این کارو با چارلای بکنی؟ اصلا فکر کرده بودی که این کار تو چه بلایی سر اون می اره؟ و همینطور به سر برادر من؟ تو اصلا می دونی که ادوارد...همین که الیس نام او را به زبان اورد حرف او را قطع کردم. می توانستم بگذارم حرفش را ادامه بدهد حتی با وجود اینکه می دانستم دچار سوء تفاهم شده بود. می توانستم همچنان به صدای زیبای ناقوس وار ا گوش کنم. اما دیگر وقت ان بود که حرف او را قطع کنم.-الیس من قصد خودکشی نداشتم.با تردید به من نگاه کرد و گفت: می خوای بگی که تو از روی صخره نپریدی؟-نه اما...چهره ام را در هم کشیدم و گفتم: فقط قصد تفریح داشتم.سایه ای از ابهام چهره اش را پوشاند.با اصرار گفتم: من چند تا از دوستهای جاکوب رو موقع پریدن از صخره دیده بودم. به نظر... لذت بخش می اومد... من هم حوصله ام سر رفته بود...او منتظر ماند.-من به تاثیری که ممکن بود طوفان روی جریانهای دریایی داشته باشه فکر نکرده بودم. راستش من اصلا زیاد به فکر اب نبودم.الیس حرف مرا باور نکرده بود. می توانستم در چشمهای او ببینم که هنوز فکر می کرد من سعی کرده بودم خودم را بکشم. سعی کردم از مسیر دیگری وارد شودم. گفتم: خوب اگه تو فرو رفتن منو توی اب دیدی پس چرا جاکوب رو ندیدی؟او با پریشانی سرش را به یک طرف خم کرد.ادامه دادم: درسته که اگه جاکوب به دنبال من توی اب نپریده بود احتمالا غرق شده بودم- خوب باشه حتما غرق شده بودم- اما اون این کارو کرد و منو از اب بیرون کشید و فکر می کنم منو با خودش به ساحل کشوند گرچه اون موقع من بیشتر تو حال بیهوشی بودم. وقتی اون منو از اب بیرون کشید بیشتر از یه دقیقه زیر اب نمونده بودم. چطور شده که تو این صحنه رو ندیدی؟او با حیرت اخم کرد و پرسید: یه نفر تورو از اب بیرون کشید؟-اره جاکوب منو نجات داد.با چشمهای کنجکاوم طیف اسرارامیزی از احساسات را که از روی چهره اش می گذشتند دیدم. چیزی او را ناراحت کرده بود- شاید تصویرهای ناقص ذهنی اش؟ اما مطمئن نبودم. ناگهان به طرف من خم شد و شانه ام را بویید.خشکم زد.زیرلب گفت: مسخره بازی در نیار.بعد باز هم شانه ام را بو کرد.پرسیدم: چی کار می کنی؟بی توجه به سوال من پرسید: همین الان اون بیرون کی پیش تو بود؟ به نظر می رسید که جر و بحث می کردین.-جاکوب بلک. اون... یه
موتور با غرشی روشن شد. وقتی اتومبیل دور می زد، صدای جیغ لاستیکها شنیده شد . به طرف تنها پناهگاهی که داشتیم پیش رفتیم. نور چراغ های سطح اسفالت ، خیابان را روشن کرده بود و روشنایی انها تا حاشیه ی جنگل تیره هم کشیده شده بود. سرانجام نور چراغ های بزرگ به روی اتومبیلی که جلوی خانه ی چارلی در انسوی خیابان پارک شده بود، افتاد.نفس زنان گفتم: نگه دار!اتومبیلِ ان سوی خیابان مشکی رنگ بود- من ان اتومبیل را می شناختم. من اصلا از ادمهایی که شیفته ی اتومبیل باشند، نیستم اما در مورد این اتومبیل خاص می توانستم به هر سوالی جواب بدهم! اتومبیل مشکی یک مرسدس مدل S55 AMG بود. من قدرت موتور ان و رنگ داخلی اتاقک اش را می دانستم. من حتی با لرزش موتور قدرتمند ان اشنا بودم. بوی تند صندلیهای چرمی ان را حس کرده بودم و می دانستم که از پشت شیشه های دودی رنگ پنجره های ان، افتاب ظهر همچون غروب به نظر می رسید.این مرسدس مشکی به کارلیسل تعلق داشت.دوباره با صدای بلندتری فریاد زدم: نگه دار!چون جاکوب هنوز اتومبیل را با سرعت به طرف پایینِ خیابان پیش می برد.پرسید: چی؟-اون ویکتوریا نیست. نگه دار! نگه دار! می خوام برگردم.او پایش را با چنان سرعت و شدتی روی ترمز فشرد که چیزی نمانده بود محکم به داشبورد بخورم.او که هاج و واج مانده بود دوباره پرسید: چی؟او با چشم های وحشت زده به من می نگریست.-این ماشین کارلیسله مال خانواده ی کالن هاست. من اونو می شناسم.جاکوب نگاهش را به نور شپیده دم دوخت و لرزش شدیدی اندامش را دربر گرفت.-هی اروم باش جیک. مشکلی نیست. خطری وجود نداره، می فهمی، اروم باش.نفس زنان گفت: اره باید اروم باشم.و در همان حال سرش را پایین انداخت و چشم هایش در حال بسته شدن بودند. در حالی که او ذهنش را برای جلوگیری از تبدیل شدن خودش به گرگ متمرکز کرده بود، من از شیشه ی عقب اتومبیل ، نگاهی به اتومبیل سیاه انداختم.با خودم اندیشیدم: خود کارلیسله! انتظار بیشتری نداشته باش. شاید اِسم... دیگه جلوتر نرو.حتما کسی جز کارلیسل نبود. همین هم زیاد بود. هرگز انتظار نداشتم که بتوانم او را دوباره ببینم.جاکوب با عصبانیت گفت: یه خون اشام توی خونه ی شماست و تو می خوای برگردی خونه؟نگاهم را با بی میلی از مرسدس گرفتم و در حالی که نگاه سریعی به جاکوب می انداختم ، وحشت داشتم که مبادا ان اتومبیل مشکی رنگ در همان لحظه ای که نگاهم را از او دور کرده بودم، ناپدید شود.در حالی که بخاطر سوال جاکوب لحن متعجبی داشتم، گفتم: البته.البته که می خواستم برگردم.در حالی که به جاکوب خیره شده بودم، چهره اش منقبض شد و دوباره همان نقاب خشمی که گمان می کردم برای همیشه محو شده باشد، در چهره اش ظاهر شد. درست پیش از انکه این نقاب نامرئی چهره اش را بپوشاند، تشنج ناشی از احساس خیانت من نسبت به خودش را در چشم های او دیدم. هنوز دست هایش می لرزیدند و ده سال بزرگتر از من به نظر می امد.نفس عمیقی کشید و با صدای اهسته و گرفته ای پرسید: مطمئنی که این یه حقه نیست؟-حقه نیست. اون کارلیسله. منو برگردون.لرزش شدیدی شانه های پهن او را دربر گرفت، اما چشمهایش سرد و بی احساس بودند. گفت: نه.-جیک مشکلی نیست...-نه. خودتو بکش عقب بلا.صدای او همچون غرشی بود که صدای ان باعث شد تکان شدیدی بخورم. ارواره اش شُل و سفت می شد.با همان صدای خشن گفت: ببین بلا، من نمی تونم برگردم. خواه پیمانی بین ما و اونها باشه، خواه نباشه؛ دشمن من اونجاست.-اینطور که تو فکر می کنی نیست...-من همین حالا باید به سام خبر بدم. این اتفاق همه چیزو عوض می کنه. ما نباید توی قلمروی اونها به دام بیفتیم.-جیک اینکه جنگ نیست!او به من گوش نمی کرد؛ اتومبیل را در دنده ی خلاص گذاشت و از در بیرون پرید در حالی که اتومبیل هنوز در حال حرکت بود!از روی شانه اش به عقب برگشت و فریاد زد: خداحافظ بلا! واقعا امیدوارم که نمیری!بعد به سرعت به طرف تاریکی خیابان دوید، بدنش چنان می لرزید که تشخیص خطوط اندامش کار اسانی نبود! پیش از اینکه بتوانم دهانم را برای صدا کردن او باز کنم، ناپدید شده بود.برای لحظه ای طولانی احساس پشیمینی مرا روی صندلی میخکوب کرده بود. من چند لحظه ی پیش با جاکوب چه کرده بودم؟اما این پشیمانی نمی توانست مدت زیادی من را در انجا نگه دارد.خودم را به روی صندلی راننده لغزاندم و اتومبیل را توی دنده گذاشتم. حالا دست های من هم با همان شدتی که دستهای جیک لرزیده بودند، می لرزید و تمرکز ذهنم برای غلبه بر این لرزش یک دقیقه طول کشید. بعد با احتیاط دور زدم و اتومبیل را به سمت خانه پیش بردم.وقتی چراغ های بزرگ اتومبیل را خاموش کردم، هوا خیلی تاریک بود. چارلی با چنان شتابی از خانه بیرون رفته بود که فراموش کرده بوود لامپ هشتی خانه را روشن بگذارد. تردید بر جانم چنگ انداخت و به خانه که غرق تاریکی بود، خیره شدم. چه بسا این یک حقه بود!سرم را برگرداندم و نگاهی به اتومبیل مشکی انداختم که در تاریکی شب به زحمت می شد ان را دید. نه، من ان اتومبیل را می شناختم.وقتی دستم را برای برداشتن کلید از روی درِ خانه دراز می کردم، دست هایم با شدتی بیشتر از پیش می لرزیدند. وقتی دستگیره ی در را گرفتم و خواستم قفل را باز کنم، متوجه شدم که در قفل نیست. دستگیره را که پایین برده بودم، رها کردم تا در باز شود. راهروی خانه تاریک بود.خواستم ورود خودم را با صدای بلند اعلام کنم اما گلویم بیش از حد خشک شده بود. به نظر نمی رسید که مفسم به راحتی جا بیاید.یک قدم به درون خانه برداشتم و کورمال کورمال دنبال کلید چراغ گشتم. فضای خانه بسیار تیره بود- درست مثل اب تیره ای که... کلید چراغ کجا بود؟درست مثل اب تیره ای که شعله ی نارنجی رنگی به شکل غیرقابل باوری بر سطح ان می درخشید. شعله ای که نمی توانست اتش باشد.... اما پس چه بود؟ انگشتهایم روی دیوار حرکت می کردند و کماکان کلید برق را می جستند و همچنان می لرزیدند...ناگهان چیزی که جاکوب بعدازظهر همان روز به من گفته بود، در ذهنم طنین انداخت و زانوهایم به لرزه افتادند... جاکوب گفته بود:نه، اون توی اب فرو رفت- این زالوهای خون اشام توی اب وضعیت بهتری دارن. برای همین بود که من به سرعت به خونه برگشتم- ترسم از این بود که بتونه خودشو با شنا به اینجا برسونه.وقتی که متوجه شدم چرا نتوانسته بودم رنگ نارنجی روی اب را تشخیص دهم، دست من از جستجو باز ایستاد. تمام بدنم دچار خشکی شد.موهای ویکتوریا، اشفته در باد، رنگ اتش...او انجا در میان اب ها بود. شاید هم در ساحل، درست کنار من و جاکوب. اگر سام انجا نبود و اگر ما دو نفر در انجا تنها بودیم... ؟ قادر به نفس کشیدن یا حرکت کردن نبودم.چجراغ روشن شد اما دست خشکیده ی من هنوز کلید برق را پیدا نکرده بود!در مقابل نور ناگهانی پلک زدم و کسی را دیدم که انجا ایستاده بود و انتظار مرا می کشید. فصل17مهمانمهمان من که به طور غیرعادی بی حرکت و رنگ پریده به نظر می رسید چشمهای درشت و سیاه رنگ خود را به من دوخته بود. او بدون کوچکترین حرکتی در وسط هال ایستاده و زیبایی اش غیرقابل تصور بود.برای لحظه ای زانوهایم لرزیدند و چیزی نمانده بود نقش زمین بشوم. سپس به او تکیه کردم و بعد در حالی که در اغوش او می افتادم فریاد زدم: الیس اوه الیس!فراموش کرده بودم بدن او چقدر سخت بود مثل این که با سر به دیوار سیمانی برخورد کرده باشم.الیس با لحنی که بطور عجیبی امیخته به اسودگی و شگفتی بود گفت: بلا؟بازوهایم را محکم دور بدن او حلقه کردم و با نفس های تندی عطر پوست او را تا انجا که می توانستم به درون سینه ام کشیدم. این عطر به هیچ چیز دیگری شباهت نداشت- نه شبیه به بوی گل بود نه شبیه به بوی ادویه یا مرکبات یا مُشک. این رایحه با بوی هیچ عطر دیگری در دنیا قابل مقایه نبود. مشابهی برای ان در حافظه ام وجود نداشت.بی انکه متوجه شوم نفس زدن من به چییز دیگری تبدیل شده بود- فقط متوجه شدم که هق هق می گریستم و الیس مرا به طرف صندلی راحتی در اتاق نشیمن می برد. او روی صندلی نشست و مرا در اغوش خودش نشاند. مثل این بود که روی سنگ سردی کز کرده باشم اما سنگی که به نحو ارامش بخشی به شکل بدن من در امده و ان را دربر گرفته بود. او با ریتم ملایمی پشتم را می مالید و منتظر بود تا من بر خودم مسلط شوم.با هق هق گریه گفتم: من... متاسفم من فقط... از دیدن تو... خوشحالم!-مشکلی نیست بلا. همه چی مرتبه.با گریه گفتم: اره.و بعد از مدت ها به نظر می امد که حق با او باشد.الیس اهی کشید و گفت: من فراموش کرده بودم که تو چقدر خوشحال هستی.لحن صدایش حاکی از ناخشنودی او بود.با چشم های گریان خودم به او نگریستم. گردن الیس سخت بود و از من سخت نگه داشته شده بود. لب هایش محکم بهم چسبیده بودند و چشم هایش به سیاهی قیر بودند.وقتی متوجه اصل موضوع شضدم نفس نفس زنان گفتم: اوه.او تشنه بود! و من بوی اشتهااوری داشتم. مدتی بود که فکر کردن به این موضوع را فراموش کرده بودم. گفتم: می بخشی.الیس گفت: تقصیر خودمه. مدت هاست که شکار نکردم. نباید صبر کنم که تا این حد تشنه بشم. اما امروز عجله داشتم.بعد نگاه سوزانی به من انداخت و گفت: خوب از کجا شروع کنیم؟ دوست داری برام توضیح بدی که چطور زنده موندی؟این حرف او باعث حیرت من شد و هق هق گریه ام را متوقف کرد. بی درنگ دریافتم که چه اتفاقی افتاده بود و چرا الیس اینجا بود.اب دهانم را با صدای بلندی فرو بردم و گفتم: تو دیدی که من افتادم.-نه.و در حالی که چشمهایش تنگ شده بودن اضافه کرد: من دیدم که تو پریدی.لبهایم را جمع کردم و سعی کردم توضیحی پیدا کنم که به نظر احمقانه نیاید.الیس سرش را تکان داد و گفت: بهش گفتم که این اتفاق می افته اما اون حرف منو باور نکرد و گفت" بلا قول داده" الیس با چنان مهارتی صدای ادوارد را تقلید کرده بود که من از حیرت خشک شدم. درد تمام بالاتنه ام را در بر گرفته بود. الیس به تقلید صدای ادوارد ادامه داد: " لازم نیست تو دنبال اینده ی اون بگردی؛ ما به اندازه ی کافی بهش صدمه زدیم."الیس ادامه داد: اما اگه من دنبال چیزی نگردم دلیل نمی شه که نتونم اونو ببینم. من تورو نمی پاییدم قسم می خورم بلا. موضوع فقط اینه که من به تو عادت کرده ام بهت خو گرفته ام... وقتی پریدن تورو دیدم دیگه تامل نکردم فقط سوار هواپیما شدم. می دونستم که ممکنه خیلی دیر برسم اما نمی تونستم یچ کاری نکنم. و بعد به اینجا رسیدم و فکر کردم شاید بتونم یه جوری به چارلی کممک کنم.الیس دوباره سرش را تکان داد این بار با حیرت. بعد با نگرانی ادمه داد: من تو رو دیدم که وارد اب شدی و منتظر موندم که بیرون بیای. اما تو بیرون نیومدی. چه اتفاقی افتاد؟ و تو چطور تونستی این کارو با چارلای بکنی؟ اصلا فکر کرده بودی که این کار تو چه بلایی سر اون می اره؟ و همینطور به سر برادر من؟ تو اصلا می دونی که ادوارد...همین که الیس نام او را به زبان اورد حرف او را قطع کردم. می توانستم بگذارم حرفش را ادامه بدهد حتی با وجود اینکه می دانستم دچار سوء تفاهم شده بود. می توانستم همچنان به صدای زیبای ناقوس وار ا گوش کنم. اما دیگر وقت ان بود که حرف او را قطع کنم.-الیس من قصد خودکشی نداشتم.با تردید به من نگاه کرد و گفت: می خوای بگی که تو از روی صخره نپریدی؟-نه اما...چهره ام را در هم کشیدم و گفتم: فقط قصد تفریح داشتم.سایه ای از ابهام چهره اش را پوشاند.با اصرار گفتم: من چند تا از دوستهای جاکوب رو موقع پریدن از صخره دیده بودم. به نظر... لذت بخش می اومد... من هم حوصله ام سر رفته بود...او منتظر ماند.-من به تاثیری که ممکن بود طوفان روی جریانهای دریایی داشته باشه فکر نکرده بودم. راستش من اصلا زیاد به فکر اب نبودم.الیس حرف مرا باور نکرده بود. می توانستم در چشمهای او ببینم که هنوز فکر می کرد من سعی کرده بودم خودم را بکشم. سعی کردم از مسیر دیگری وارد شودم. گفتم: خوب اگه تو فرو رفتن منو توی اب دیدی پس چرا جاکوب رو ندیدی؟او با پریشانی سرش را به یک طرف خم کرد.ادامه دادم: درسته که اگه جاکوب به دنبال من توی اب نپریده بود احتمالا غرق شده بودم- خوب باشه حتما غرق شده بودم- اما اون این کارو کرد و منو از اب بیرون کشید و فکر می کنم منو با خودش به ساحل کشوند گرچه اون موقع من بیشتر تو حال بیهوشی بودم. وقتی اون منو از اب بیرون کشید بیشتر از یه دقیقه زیر اب نمونده بودم. چطور شده که تو این صحنه رو ندیدی؟او با حیرت اخم کرد و پرسید: یه نفر تورو از اب بیرون کشید؟-اره جاکوب منو نجات داد.با چشمهای کنجکاوم طیف اسرارامیزی از احساسات را که از روی چهره اش می گذشتند دیدم. چیزی او را ناراحت کرده بود- شاید تصویرهای ناقص ذهنی اش؟ اما مطمئن نبودم. ناگهان به طرف من خم شد و شانه ام را بویید.خشکم زد.زیرلب گفت: مسخره بازی در نیار.بعد باز هم شانه ام را بو کرد.پرسیدم: چی کار می کنی؟بی توجه به سوال من پرسید: همین الان اون بیرون کی پیش تو بود؟ به نظر می رسید که جر و بحث می کردین.-جاکوب بلک. اون... یه