۱۳۹۹-۱۱-۱۴، ۰۵:۵۹ عصر
سورنا-پس بهم بگو باهات چیکار کرد؟
-تو با دوست دخترات چیکار می کنی؟ اونم همون کارو کرد. خیالت راحت شد؟
سورنا-همه شون برن به جهنم. من باهاشون کاری نمی کنم. ازت می خوام راست و حسینی جواب سوالمو بدی.
-گونه مو بوسید...دستامو گرفت... منو بغلش گرفت...مچ پام به پایینو دست زد و یکی دوبارم خودشو انداخت روی من که منم کشیدم کنار. تموم شد؟
دوباره مشتشو کوبید به دیوار و اینبار عربده کشید: مـــی کشتمت عسل.
-صداتو بیار پایین. به تو چه مربوطه؟
آروم گفت: عسل باهاش کات کن.
-نمی خوام. یعـنی چی؟
سورنا-یعنی همین که گفتم. باهاش کات می کنی.
-نمی خوام. به تو هیچ دخلی نداره.
سورنا-خدا لعنتت کنه عسل. باهاش کات کن.
-سورنا نمی خوام. دیگه تمومش کن.
سورنا-چرا نمی خوای؟
-چون دوستش دارم.
سورنا سکوت کرد و با خشم بیشتری زل زد توی چشمام. فکش داشت می لرزید و نفس هاشو با حرص از ال به الی دندوناش بیرون میداد. اخم کردم و دستشو با عصبانیت از روی دیوار برداشتم و راه افتادم. هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم، که برگشتم و بهش با یه حالت جدی گفتم: من چیزی به زانیار نمیگم. اما اگر این کارت یه دفعه دیگه تکرار بشه، بی برو برگرد اخراجی.
سورنا دستی به صورتش کشید و داد زد: عسل از جلوی چشمام گم شو. گم شو تا یه بالیی سرت نیاوردم.
چشم غره ای بهش رفتم و به سمت خونه راه افتادم. چرا انقدر عصبی شد؟چرا تهدیدم کرد منو می کشه؟چرا این کارا رو می کنه؟ مگه از اول از من بدش نمیومد؟ یهو یاد چند سال پیش افتادم. وقتی دبیرستان بودم. اون روز تنها به خونه برگشتم؛ چون سارینا مریض بود و نیومد مدرسه. یهو توی یه قسمتی که ما بهش میگیم آپارتمانا یه پسره افتاد دنبالم. سورنا هم که داشت از دروازه وارد آپارتمانا میشد، با دیدن اون پسر دوید سمتش و شروع کرد به کتک زدنش. پسره رو آش و الش کرد و آخر سر هم به اصرار من از کتک کاری دست کشید. یادمه بعد از اون اتفاق توی محل چو افتاد که سورنا دوست پسر عسله. چند وقت بعدشم یه بار توی خیابون آذر با چندتا از رفقاش بود که یکی از دوستاش منو نشون داد و گفت: سورنا عشقت داره میاد.
سورنا هم یکی زد پس کله ی دوستش و گفت: لال شو احمق.
منم رفتم سمت سورنا و بهش گفتم: همین دوستاتونن که توی محل شایعه پراکنی کردن. دهنشونو گِل بگیرین لطفاً!
سورنا-شایعه؟
-آره دیگه. میگن من و شما با همیم. یه جوری حالیشون کنید دارن حرف مفت میزنن.
سورنا هم جوابمو نداد و سرشو انداخت پایین و با دوستاش رفت.
نکنه سورنا منو...نکنه...اون از من...اون منو دوست داره؟ اون وقتها... رفتار چند وقت اخیرش، همه و همه اش اینو نشون می داد. پس چرا تا حالا حرفی بهم نزده؟ چرا همه اش نفرتشو بهم نشون میده؟
همونطور که داشتم توی فلکه قدم میزدم، چشمم به مغازه ی دوست سورنا خورد. همون که بهش گفت عشقت داره میاد. باید می رفتم ازش سوال می پرسیدم. وارد بوتیکش شدم. اسمش روزبه بود.
-سلام.
روزبه-سلام آبجی. امرتون؟
-می تونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ راجع به سورنه.
روزبه-البته. بفرمایید.
رفتم جلوتر. اون وقتِ روز هیچ کس توی مغازه نبود.
-ببخشید آقا روزبه. می خواستم بپرسم چند سال پیش، همون موقع که من دبیرستان بودم و یه شایعاتی راجع به من و سورنا پخش شد، مسببش کی بود؟
روزبه-کودوم شایعه آبجی؟
-چجوری بگم؟همون...همون که می گفتن سورنا از من خوشش میاد...من دوستشم و اینا دیگه.
روزبه پوف کرد و گفت: الان می پرسن عسل خانوم؟
-چطور مگه؟
روزبه-بی خیال آبجی.
-نه آقا روزبه. خواهش می کنم بهم بگین.
روزبه-سورنا بفهمه شاکی میشه.
-من بهش نمیگم. قول میدم.
روزبه-خود سورنا تو محل پخش کرد! اون به همه گفت عاشق شماست. بقیه هم یک کلاغ چل کلاغ کردن و گفتن که با هم هستین.
-پس...پس چرا به خود من نگفت؟
روزبه-آبجی شما که سورنو بهتر از ما میشناسین. اون خیلی غُدّه!
از روزبه تشکر کردم و از مغازه اش زدم بیرون. اون موقع ها، منم خاطر سورنو می خواستم. وقتی می دیدمش دلم هرّی می ریخت پایین. اما بعد از اینکه شایعه شد باهاش رفیقم، شاکی شدم. خب وقتی باهاش نبودم چرا باید پشت سرمون حرف می زدن؟ از وقتی به سورنا گفتم نذاره شایعه پراکنی بشه، اونم باهام رفتارای نا به هنجارشو شروع کرد و رفت سراغ دختربازی. هر موقع می دیدمش توی آپارتمانا داشت به بچه های مدرسه مون شماره میداد. باهام کل کل می کرد... بد صحبت می کرد! منم مثل خودش باهاش رفتار می کردم و بعد از اون تبدیل شدیم به
دشمنای هم. سایه همو با تیر می زدیم. پس سورنا واسه همین این کارا رو می کنه. واسه همین گفت کاراش دلیل داره. دلیلش منم. می خواست شایعه ای نباشه. می خواست بهم بفهمونه دوستم نداره. می خواست خودشو با دخترای دیگه سرگرم کنه تا شاید منو فراموش کنه. چرا من نفهمیدم؟ چرا؟
رسیدم خونه. مامان هنوز خواب بود. چرا بیدار نمیشه؟رفتم سمتشو چند باری تکونش دادم. بدنش یخ بود. احساس کردم یه لحظه قلبم از تپش ایستاد. چند بار تکونش دادم. اما... . همونجور که به مامانم زل زده بودم، اشکی از گوشه ی چشمم چکید. نمیدونستم باید چیکار کنم. رفتم سمت تلفن و شماره ی گوشی سورنا رو گرفتم. برداشت. اما من زبونم بند اومده بود.
سورنا-الو؟ چرا حرف نمیزنی؟
قفل زبونم باز شد و من من کنان و با صدایی لرزون گفتم: سو... سو... سورِ...نا!
سورنا با حالت مضطربی گفت: عسل؟ تویی؟ چی شده؟
-ما... ما... ماما...نم!
اشکام صورتمو خیس کرده بود. اما شوک شده بودم. به مامانم نگاه می کردم. سورنا با حالت عصبی گفتم: الان میام خونه تون.
گوشی تلفن رو رها کردم و دویدم سمت مامانم. سرشو بغلم گرفتم. تکونش میدادم. اما هیچ واکنشی نشون نمی داد. یخ بسته بود. دیگه به ضجه زدن افتادم و با جیغ صداش می کردم:مــــامــــان! مامانم جوابمو بده. تورو خدا بیدار شو. تورو خدا... مرگ من بیدار شو.
شدید تکونش میدادم. اما اون هیچ عکس العملی نشون نمیداد. سرش تو بغلم بود و من همونجور زار میزدم. سورنا پیداش شد. نمی دونم در ورودی ساختمونو چجوری باز کرده بود. در خونه هم از بیرون دستگیره داشت. وارد خونه شد. به سمتم دوید کنار من نشست. منو که توی اون حال دید گریه اش گرفت و گفت: عسل چی شده؟ نازنین خانوم چش شده؟
-تو با دوست دخترات چیکار می کنی؟ اونم همون کارو کرد. خیالت راحت شد؟
سورنا-همه شون برن به جهنم. من باهاشون کاری نمی کنم. ازت می خوام راست و حسینی جواب سوالمو بدی.
-گونه مو بوسید...دستامو گرفت... منو بغلش گرفت...مچ پام به پایینو دست زد و یکی دوبارم خودشو انداخت روی من که منم کشیدم کنار. تموم شد؟
دوباره مشتشو کوبید به دیوار و اینبار عربده کشید: مـــی کشتمت عسل.
-صداتو بیار پایین. به تو چه مربوطه؟
آروم گفت: عسل باهاش کات کن.
-نمی خوام. یعـنی چی؟
سورنا-یعنی همین که گفتم. باهاش کات می کنی.
-نمی خوام. به تو هیچ دخلی نداره.
سورنا-خدا لعنتت کنه عسل. باهاش کات کن.
-سورنا نمی خوام. دیگه تمومش کن.
سورنا-چرا نمی خوای؟
-چون دوستش دارم.
سورنا سکوت کرد و با خشم بیشتری زل زد توی چشمام. فکش داشت می لرزید و نفس هاشو با حرص از ال به الی دندوناش بیرون میداد. اخم کردم و دستشو با عصبانیت از روی دیوار برداشتم و راه افتادم. هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم، که برگشتم و بهش با یه حالت جدی گفتم: من چیزی به زانیار نمیگم. اما اگر این کارت یه دفعه دیگه تکرار بشه، بی برو برگرد اخراجی.
سورنا دستی به صورتش کشید و داد زد: عسل از جلوی چشمام گم شو. گم شو تا یه بالیی سرت نیاوردم.
چشم غره ای بهش رفتم و به سمت خونه راه افتادم. چرا انقدر عصبی شد؟چرا تهدیدم کرد منو می کشه؟چرا این کارا رو می کنه؟ مگه از اول از من بدش نمیومد؟ یهو یاد چند سال پیش افتادم. وقتی دبیرستان بودم. اون روز تنها به خونه برگشتم؛ چون سارینا مریض بود و نیومد مدرسه. یهو توی یه قسمتی که ما بهش میگیم آپارتمانا یه پسره افتاد دنبالم. سورنا هم که داشت از دروازه وارد آپارتمانا میشد، با دیدن اون پسر دوید سمتش و شروع کرد به کتک زدنش. پسره رو آش و الش کرد و آخر سر هم به اصرار من از کتک کاری دست کشید. یادمه بعد از اون اتفاق توی محل چو افتاد که سورنا دوست پسر عسله. چند وقت بعدشم یه بار توی خیابون آذر با چندتا از رفقاش بود که یکی از دوستاش منو نشون داد و گفت: سورنا عشقت داره میاد.
سورنا هم یکی زد پس کله ی دوستش و گفت: لال شو احمق.
منم رفتم سمت سورنا و بهش گفتم: همین دوستاتونن که توی محل شایعه پراکنی کردن. دهنشونو گِل بگیرین لطفاً!
سورنا-شایعه؟
-آره دیگه. میگن من و شما با همیم. یه جوری حالیشون کنید دارن حرف مفت میزنن.
سورنا هم جوابمو نداد و سرشو انداخت پایین و با دوستاش رفت.
نکنه سورنا منو...نکنه...اون از من...اون منو دوست داره؟ اون وقتها... رفتار چند وقت اخیرش، همه و همه اش اینو نشون می داد. پس چرا تا حالا حرفی بهم نزده؟ چرا همه اش نفرتشو بهم نشون میده؟
همونطور که داشتم توی فلکه قدم میزدم، چشمم به مغازه ی دوست سورنا خورد. همون که بهش گفت عشقت داره میاد. باید می رفتم ازش سوال می پرسیدم. وارد بوتیکش شدم. اسمش روزبه بود.
-سلام.
روزبه-سلام آبجی. امرتون؟
-می تونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ راجع به سورنه.
روزبه-البته. بفرمایید.
رفتم جلوتر. اون وقتِ روز هیچ کس توی مغازه نبود.
-ببخشید آقا روزبه. می خواستم بپرسم چند سال پیش، همون موقع که من دبیرستان بودم و یه شایعاتی راجع به من و سورنا پخش شد، مسببش کی بود؟
روزبه-کودوم شایعه آبجی؟
-چجوری بگم؟همون...همون که می گفتن سورنا از من خوشش میاد...من دوستشم و اینا دیگه.
روزبه پوف کرد و گفت: الان می پرسن عسل خانوم؟
-چطور مگه؟
روزبه-بی خیال آبجی.
-نه آقا روزبه. خواهش می کنم بهم بگین.
روزبه-سورنا بفهمه شاکی میشه.
-من بهش نمیگم. قول میدم.
روزبه-خود سورنا تو محل پخش کرد! اون به همه گفت عاشق شماست. بقیه هم یک کلاغ چل کلاغ کردن و گفتن که با هم هستین.
-پس...پس چرا به خود من نگفت؟
روزبه-آبجی شما که سورنو بهتر از ما میشناسین. اون خیلی غُدّه!
از روزبه تشکر کردم و از مغازه اش زدم بیرون. اون موقع ها، منم خاطر سورنو می خواستم. وقتی می دیدمش دلم هرّی می ریخت پایین. اما بعد از اینکه شایعه شد باهاش رفیقم، شاکی شدم. خب وقتی باهاش نبودم چرا باید پشت سرمون حرف می زدن؟ از وقتی به سورنا گفتم نذاره شایعه پراکنی بشه، اونم باهام رفتارای نا به هنجارشو شروع کرد و رفت سراغ دختربازی. هر موقع می دیدمش توی آپارتمانا داشت به بچه های مدرسه مون شماره میداد. باهام کل کل می کرد... بد صحبت می کرد! منم مثل خودش باهاش رفتار می کردم و بعد از اون تبدیل شدیم به
دشمنای هم. سایه همو با تیر می زدیم. پس سورنا واسه همین این کارا رو می کنه. واسه همین گفت کاراش دلیل داره. دلیلش منم. می خواست شایعه ای نباشه. می خواست بهم بفهمونه دوستم نداره. می خواست خودشو با دخترای دیگه سرگرم کنه تا شاید منو فراموش کنه. چرا من نفهمیدم؟ چرا؟
رسیدم خونه. مامان هنوز خواب بود. چرا بیدار نمیشه؟رفتم سمتشو چند باری تکونش دادم. بدنش یخ بود. احساس کردم یه لحظه قلبم از تپش ایستاد. چند بار تکونش دادم. اما... . همونجور که به مامانم زل زده بودم، اشکی از گوشه ی چشمم چکید. نمیدونستم باید چیکار کنم. رفتم سمت تلفن و شماره ی گوشی سورنا رو گرفتم. برداشت. اما من زبونم بند اومده بود.
سورنا-الو؟ چرا حرف نمیزنی؟
قفل زبونم باز شد و من من کنان و با صدایی لرزون گفتم: سو... سو... سورِ...نا!
سورنا با حالت مضطربی گفت: عسل؟ تویی؟ چی شده؟
-ما... ما... ماما...نم!
اشکام صورتمو خیس کرده بود. اما شوک شده بودم. به مامانم نگاه می کردم. سورنا با حالت عصبی گفتم: الان میام خونه تون.
گوشی تلفن رو رها کردم و دویدم سمت مامانم. سرشو بغلم گرفتم. تکونش میدادم. اما هیچ واکنشی نشون نمی داد. یخ بسته بود. دیگه به ضجه زدن افتادم و با جیغ صداش می کردم:مــــامــــان! مامانم جوابمو بده. تورو خدا بیدار شو. تورو خدا... مرگ من بیدار شو.
شدید تکونش میدادم. اما اون هیچ عکس العملی نشون نمیداد. سرش تو بغلم بود و من همونجور زار میزدم. سورنا پیداش شد. نمی دونم در ورودی ساختمونو چجوری باز کرده بود. در خونه هم از بیرون دستگیره داشت. وارد خونه شد. به سمتم دوید کنار من نشست. منو که توی اون حال دید گریه اش گرفت و گفت: عسل چی شده؟ نازنین خانوم چش شده؟