۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۵:۴۴ عصر
اما ناگهان به یاد آوردم که این آنجلا نیست که دلم می خواست با او حرف بزنم.
از پنجره به تاریکی بیرون نگاه کردم، و لبم رو گزیدم. فراموش کرده بودم که چه مدت ایستاده بودم و اوضاع رو سبک سنگین می کردم ، حل کردن مشکلات با جاکوب ، دیدن دوباره نزدیک ترین دوستم، آدم خوبی بودن، به علاوه ادوارد بر علیه من بود. فقط ده دقیقه زمان داشتم. تا درك کنم شانس موفقیتم بیشتر از شانس شکستم بود. ادوارد فقط نگران امنیت من بود. و من مطمئن بودم خطري در کار نیست .
تلفن زدن کمکی نمی کرد، از زمانی که جاکوب برگشته بود جواب تماس هاي من را نمی داد. از این گذشته، من باید او را می دیدم ، که مثل گذشته ها لبخند میزد، اگر قرار بود خاطره اي از او در ذهنم می بود ، من باید چهره دردناکی که از او به یاد داشتم را تغییر می دادم.احتمالا فقط یک ساعت وقت داشتم. می تونستم خیلی سریع به لاپوش برم و برگردم بدون اینکه ادوارد متوجه بشه . از زمان خاموشی من می گذشت. اما اگر چارلی می فهمید که ادوارد با من نیست. فقط یک راه وجود داشت.
همون گونه که از پله ها پایین می آمدم دستهایم را داخل آستین هاي جاکتم کردم .
چارلی از بازي چشم برداشت وبا سؤظن به من نگاه کرد.« ناراحت که نمی شی من امشب به دیدن جِیک برم ؟» نفس زنان ادامه دادم« زیاد طولش نمیدم .»
همون طور که حدس می زدم چارلی با شنیدن اسم جاکوب، راحت شد و لبخندي زد. او به نظر می رسید که از سخنرانی تاثیر گذارش خشنود باشد« البته، بچه...هر چقدر دلت خواست تولش بده »
از در بیرون رفتم و گفتم:« ممنون پدر »
مثل یک مجرم فراري، در حالی که پشت تراکم سوار می شدم، چند باري پشت سرم را نگاه کردم، اما شب آنقدر تاریک بود که فایده اي در این کار من وجود نداشت. براي پیدا کردن دنده باید از حواسم استفاده می کردم.
وقتی سویچ را داخل جا کلیدي چپاندم، چشمانم تقریبا به تاریکی عادت کرده بود. به سختی کلید را به سمت چپ چرخاندم، اما به جاي صداي بلند همیشگی، موتور ماشین فقط صداي کلیکی به گوش رسید. باز هم تلاشم به همین صدا ختم شد .
و آنگاه حرکتی در پیرامونم باعث شد از جا بپرم .
« اآه » تعجب خشکم زد، من در ماشین تنها نبودم .
ادوارد صاف و رسمی نشسته بود، مثل نوري روشن در شبی تاریک. تنها دستانش حرکت میکردند، گویا وسیله سیاه رنگ و مرموزي را در آنها میچرخاند.
زمزمه کرد:« آلیس بهم زنگ زد »
آلیس! لعنت... من به کل او را فراموش کرده بودم. بی شک او مرا دیده بود .
« اون خیلی ترسید وقتی یه دقیقه پیش دید آینده تو از جلوي چشماش ناپدید شد »
چشمانم، که از تعجب باز بود، گشاد تر شد.
« براي اینکه اون نمی تونه گرگ ها رو ببینه » دایی که به زحمت به گوش می رسید توضیح داد:« چطوري فراموشت شد؟ وقتی تصمیم گرفتی سرنوشتت رو با اونا ادغام کنی، ناپدید شدي. تو اینجاشو نخونده بودي. ولی می دونی کجاش منو نگران کرد؟، آلیس تو رو دید که ناپدید شدي، و نمی تونست ببینه که بر می گردي یا نه، آینده تو غیب شد ، درست مثل اونها ، ما مطمئن نیستیم چرا این اتفاق می افته. یه جور حالت دفاعی که اونا باهاش به دنیا اومدن ؟» طوري حرف میزد انگار خودش را مورد خطاب قرار می داد:« زیاد با عقل جور در نمی آد. چون من می تونم راحت ذهنشون رو بخونم. لااقل بلک ها که اینطورن. کارلایل نظرش اینه که زندگی اونا با تغییر شکل دادنشون تغییر کرده. این بیشتر شبیه غریزه است تا یه جور دفاع ، مطلقاً غیر قابل پیش بینی، و این همه چیز رو درباره اونها تغییر میده. وقتی اونها از شکلی به شکل دیگر در میان، دیگه عملاً وجود خارجی ندارن. آینده دیگه واسشون مفهومی نداره.... »
من در سکوتی سنگین به صداي هیجان زده اش گوش می دادم.
بعد از یک دقیقه گفت:« اگه دلت می خواد خودت رانندگی کنی، ماشینتو تا قبل از رفتن به مدرسه ردیف می کنم.»
در حالی که لب هام رو به هم فشار می دادم، کلید را بیرون کشیدم و از ماشین پیاده شدم .
قبل از اینکه در رو به هم بکوبم زمزمه کرد:«اگر می خواي امشب نیام تو اتاقت، پنجره ات رو ببند. من درکت می کنم. »
من وارد خانه شدم و در را مثل قبل محکم پشت سرم بستم.
چارلی از پشت مبل گفت:«مشکلی پیش اومد؟ »
« ماشینم روشن نمیشه.»
« می خواي یه نگاهی بهش بندازم ؟»
« نه. صبح یه کاریش می کنم »
« می خواي با ماشین من بري ؟»
می دونستم نباید از ماشین پلیس استفاده کنم. چارلی حاضر بود براي رفتن من به لاپوش هر کاري بکند. او هم به اندازه من ناامید شده بود.
« نه. من خیلی خستم. » ناله کنان گفتم:« شب خوش.»
با قدم هاي سنگین به طبقه بالا و یک راست به سمت پنجره رفتم. قاب فلزي آن را محکم بستم ، با صداي محکمی به هم خورد و شیشه را لرزاند.
براي یک دقیقه به سیاهی پشت شیشه لرزان پنجره، چشم دوختم. تا از حرکت باز ایستاد. سپس آهی کشیدم و دوباره پنجره را تا آنجا که جا داشت باز کردم .
فصل سوم انگیزه
خورشید در پشت لایه اي زخیم از ابر پنهان شده بود، طوري که به سختی می شد روز را از شب تشخیص داد. پس از یک پرواز طولانی در امتداد به سمت مغرب ، به نظر می رسید خورشید در آسمان حرکت نمی کرد. همه چیز به هم ریخته بود. زمان هم انگار بی ثبات حرکت می کرد. پس از دیدن اولین ساختمان هاي شهر پس از عبور از جنگل، با تعجب فهمیدم به خانه نزدیک می شوم. « ؟ خیلی آروم به نظر می رسی ، پرواز حالت رو بد کرده » : ادوارد با لحنی مراعات گفت« . نه. حالم خوبه » «؟ از اینکه برگشتیم ناراحتی » « . کارم از ناراحتی گذشته، فکر کنم » او یکی از ابروهایش را برایم بالا برد. می دانستم بی فایده بود و از گفتنش متنفرم بودم اگر از او می خواستم از من چشم بردارد و در عوض به جاده روبرویش نگاه کند . « . رِنه خیلی بیشتر از چارلی مقرراتی بود و پند و اندرز میداد. دیگه داشتم قاطی می کردم » مادرت ذهن خیلی جالبی داره، تقریباً شبیه بچه هاست. اما با فراست ، اون مسائل رو متفاوت از » . ادوارد بلند خندید «. مردم دیگه میبینه با فراست. این بهترین کلمه براي توصیف مادرم بود. وقتی که توجه نشان می داد. بیشتر وقت ها رِنه درگیر زندگی شخصی خودش بود. اما این آخر هفته او بی نهایت به من توجه نشان داده بود. سر فیلْ خیلی شلوغ بود ، تیم بیس بال مدرسه اي که او مربی اش بود مشغول مسابقات حذفی بودند ، و تنها بودن با من و ادوارد ، فقط رنه را با توجه کرده بود. بعد از اینکه در آغوش کشیدن ها و جیغ زدن هاي مان تمام شده بود ، رِنه در شروع نگاهی به ما انداخته ، چشم هاي آبی اش درشت شده بود و سپس نگاه متعجبش ، حالی علاقه مند و کنجکاوانه به خود گرفته بود. یک روز صبح زود ما براي دویدن بیرون رفتیم. او مرتب از زیبایی هاي منزل جدیدش برایم سخنرانی می کرد ، و امیدوار بود آفتاب مرا از بازگشت به فورکس باز دارد. او همینطور می خواست تنها با من صحبت کند و این به راحتی میسر میشد. چون ادوارد براي فرار از نور روز، کلی فرم براي نوشتن دست و پا کرده بود . باري دیگر، صحبت هایمان را در سرم شنیدم... ما درون پیاده رو به حالت یورتمه می دویدیم. تا در حفاظ خنک سایه درختان باشیم. با اینکه صبح زود بود، اما هوا خیلی گرم، سنگین و نمکین بود و تنفس آن کار ریه هایم را دو برابر کرده بود. « ؟ بلا » مادرم در حالی که به شن هاي ساحل که با آب به درون دریا شسته می شدند نگاه می کرد پرسید « ؟ چیه مامان » « ... من نگرانم » او نفس صدا داري کشید و از نگاهم گریخت « ؟ چی شده مگه؟ من می تونم کاري برات بکنم » : با نگرانی پرسیدم « . خودمو نمی گم من نگران تو و ادوارد هستم » سري تکان داد رِنه وقتی اسم ادوارد رو برد، با نگاهی ملتمسانه به من خیره شد . «. اوه » : در حالی که عمدا به دونده هایی که خیس عرق بودند و از کنارمان می گذشتند نگاه می کردم گفتم « . روابط شما دو تا بیشتر از اون چیزي که فکرشو می کردم جدي شده » ناله اي کردم. به دو روزي که ما در کنار او سپري کرده بودیم فکر کردم، من و ادوارد در جلوي او حتی به یکدیگر دست هم نمی زدیم . شاید رِنه هم می خواست درباره مسئولیت پذیري برایم روده درازي کند. ناراحت نمی شدم اگر بحث داغم با چارلی دوباره تکرار میشد. با مادرم اصلاً احساس شرم و حیا نمی کردم. هر چی نباشه، این من بودم که بیشتراز ده سال به او پند و اندرز داده بودم. اونجوري که نگاهت » . به پیشانیش چروك انداخت « ... یه چیزي جور نیست...وقتی شما دو تا با همین » : زمزمه کرد « . می کنه... خیلی... عمیق و با دقت. انگار می خواد خودش رو بندازه جلوي گلوله اي که به سمتت شلیک شده « ؟ خوب مگه این بده » . بلند خندیدم؛ گرچه سعی می کردم همچنان از نگاهش فرار کنم فقط خیلی متفاوته. اون رو تو خیلی حساسه... و خیلی هم مراقبه. » . سعی می کرد کلمات مناسب را پیدا کنه «. نه » « ... احساس می کنم نمی تونم از رابطه تون سر در بیارم. انگار یه رازي هست که من نمی دونم سعی می کردم صدام رو عادي نگه دارم. چیزي گلویم را می لرزاند. « . انگار خیالاتی شدي مامان » : سریع گفتم من همه چیز را در مورد احساسات مادرانه اش فراموش کرده بودم. نکته اي در مورد دید ساده و ناقص او از جهان اطرافش وجود داشت . این تا به حال مشکلی ایجاد نکرده بود. تا امروز رازي نبود که من از او مخفی نگه داشته باشم . فقط اون نیست...کاش می تونستی ببینی که چه جوري دور و برش » :
از پنجره به تاریکی بیرون نگاه کردم، و لبم رو گزیدم. فراموش کرده بودم که چه مدت ایستاده بودم و اوضاع رو سبک سنگین می کردم ، حل کردن مشکلات با جاکوب ، دیدن دوباره نزدیک ترین دوستم، آدم خوبی بودن، به علاوه ادوارد بر علیه من بود. فقط ده دقیقه زمان داشتم. تا درك کنم شانس موفقیتم بیشتر از شانس شکستم بود. ادوارد فقط نگران امنیت من بود. و من مطمئن بودم خطري در کار نیست .
تلفن زدن کمکی نمی کرد، از زمانی که جاکوب برگشته بود جواب تماس هاي من را نمی داد. از این گذشته، من باید او را می دیدم ، که مثل گذشته ها لبخند میزد، اگر قرار بود خاطره اي از او در ذهنم می بود ، من باید چهره دردناکی که از او به یاد داشتم را تغییر می دادم.احتمالا فقط یک ساعت وقت داشتم. می تونستم خیلی سریع به لاپوش برم و برگردم بدون اینکه ادوارد متوجه بشه . از زمان خاموشی من می گذشت. اما اگر چارلی می فهمید که ادوارد با من نیست. فقط یک راه وجود داشت.
همون گونه که از پله ها پایین می آمدم دستهایم را داخل آستین هاي جاکتم کردم .
چارلی از بازي چشم برداشت وبا سؤظن به من نگاه کرد.« ناراحت که نمی شی من امشب به دیدن جِیک برم ؟» نفس زنان ادامه دادم« زیاد طولش نمیدم .»
همون طور که حدس می زدم چارلی با شنیدن اسم جاکوب، راحت شد و لبخندي زد. او به نظر می رسید که از سخنرانی تاثیر گذارش خشنود باشد« البته، بچه...هر چقدر دلت خواست تولش بده »
از در بیرون رفتم و گفتم:« ممنون پدر »
مثل یک مجرم فراري، در حالی که پشت تراکم سوار می شدم، چند باري پشت سرم را نگاه کردم، اما شب آنقدر تاریک بود که فایده اي در این کار من وجود نداشت. براي پیدا کردن دنده باید از حواسم استفاده می کردم.
وقتی سویچ را داخل جا کلیدي چپاندم، چشمانم تقریبا به تاریکی عادت کرده بود. به سختی کلید را به سمت چپ چرخاندم، اما به جاي صداي بلند همیشگی، موتور ماشین فقط صداي کلیکی به گوش رسید. باز هم تلاشم به همین صدا ختم شد .
و آنگاه حرکتی در پیرامونم باعث شد از جا بپرم .
« اآه » تعجب خشکم زد، من در ماشین تنها نبودم .
ادوارد صاف و رسمی نشسته بود، مثل نوري روشن در شبی تاریک. تنها دستانش حرکت میکردند، گویا وسیله سیاه رنگ و مرموزي را در آنها میچرخاند.
زمزمه کرد:« آلیس بهم زنگ زد »
آلیس! لعنت... من به کل او را فراموش کرده بودم. بی شک او مرا دیده بود .
« اون خیلی ترسید وقتی یه دقیقه پیش دید آینده تو از جلوي چشماش ناپدید شد »
چشمانم، که از تعجب باز بود، گشاد تر شد.
« براي اینکه اون نمی تونه گرگ ها رو ببینه » دایی که به زحمت به گوش می رسید توضیح داد:« چطوري فراموشت شد؟ وقتی تصمیم گرفتی سرنوشتت رو با اونا ادغام کنی، ناپدید شدي. تو اینجاشو نخونده بودي. ولی می دونی کجاش منو نگران کرد؟، آلیس تو رو دید که ناپدید شدي، و نمی تونست ببینه که بر می گردي یا نه، آینده تو غیب شد ، درست مثل اونها ، ما مطمئن نیستیم چرا این اتفاق می افته. یه جور حالت دفاعی که اونا باهاش به دنیا اومدن ؟» طوري حرف میزد انگار خودش را مورد خطاب قرار می داد:« زیاد با عقل جور در نمی آد. چون من می تونم راحت ذهنشون رو بخونم. لااقل بلک ها که اینطورن. کارلایل نظرش اینه که زندگی اونا با تغییر شکل دادنشون تغییر کرده. این بیشتر شبیه غریزه است تا یه جور دفاع ، مطلقاً غیر قابل پیش بینی، و این همه چیز رو درباره اونها تغییر میده. وقتی اونها از شکلی به شکل دیگر در میان، دیگه عملاً وجود خارجی ندارن. آینده دیگه واسشون مفهومی نداره.... »
من در سکوتی سنگین به صداي هیجان زده اش گوش می دادم.
بعد از یک دقیقه گفت:« اگه دلت می خواد خودت رانندگی کنی، ماشینتو تا قبل از رفتن به مدرسه ردیف می کنم.»
در حالی که لب هام رو به هم فشار می دادم، کلید را بیرون کشیدم و از ماشین پیاده شدم .
قبل از اینکه در رو به هم بکوبم زمزمه کرد:«اگر می خواي امشب نیام تو اتاقت، پنجره ات رو ببند. من درکت می کنم. »
من وارد خانه شدم و در را مثل قبل محکم پشت سرم بستم.
چارلی از پشت مبل گفت:«مشکلی پیش اومد؟ »
« ماشینم روشن نمیشه.»
« می خواي یه نگاهی بهش بندازم ؟»
« نه. صبح یه کاریش می کنم »
« می خواي با ماشین من بري ؟»
می دونستم نباید از ماشین پلیس استفاده کنم. چارلی حاضر بود براي رفتن من به لاپوش هر کاري بکند. او هم به اندازه من ناامید شده بود.
« نه. من خیلی خستم. » ناله کنان گفتم:« شب خوش.»
با قدم هاي سنگین به طبقه بالا و یک راست به سمت پنجره رفتم. قاب فلزي آن را محکم بستم ، با صداي محکمی به هم خورد و شیشه را لرزاند.
براي یک دقیقه به سیاهی پشت شیشه لرزان پنجره، چشم دوختم. تا از حرکت باز ایستاد. سپس آهی کشیدم و دوباره پنجره را تا آنجا که جا داشت باز کردم .
فصل سوم انگیزه
خورشید در پشت لایه اي زخیم از ابر پنهان شده بود، طوري که به سختی می شد روز را از شب تشخیص داد. پس از یک پرواز طولانی در امتداد به سمت مغرب ، به نظر می رسید خورشید در آسمان حرکت نمی کرد. همه چیز به هم ریخته بود. زمان هم انگار بی ثبات حرکت می کرد. پس از دیدن اولین ساختمان هاي شهر پس از عبور از جنگل، با تعجب فهمیدم به خانه نزدیک می شوم. « ؟ خیلی آروم به نظر می رسی ، پرواز حالت رو بد کرده » : ادوارد با لحنی مراعات گفت« . نه. حالم خوبه » «؟ از اینکه برگشتیم ناراحتی » « . کارم از ناراحتی گذشته، فکر کنم » او یکی از ابروهایش را برایم بالا برد. می دانستم بی فایده بود و از گفتنش متنفرم بودم اگر از او می خواستم از من چشم بردارد و در عوض به جاده روبرویش نگاه کند . « . رِنه خیلی بیشتر از چارلی مقرراتی بود و پند و اندرز میداد. دیگه داشتم قاطی می کردم » مادرت ذهن خیلی جالبی داره، تقریباً شبیه بچه هاست. اما با فراست ، اون مسائل رو متفاوت از » . ادوارد بلند خندید «. مردم دیگه میبینه با فراست. این بهترین کلمه براي توصیف مادرم بود. وقتی که توجه نشان می داد. بیشتر وقت ها رِنه درگیر زندگی شخصی خودش بود. اما این آخر هفته او بی نهایت به من توجه نشان داده بود. سر فیلْ خیلی شلوغ بود ، تیم بیس بال مدرسه اي که او مربی اش بود مشغول مسابقات حذفی بودند ، و تنها بودن با من و ادوارد ، فقط رنه را با توجه کرده بود. بعد از اینکه در آغوش کشیدن ها و جیغ زدن هاي مان تمام شده بود ، رِنه در شروع نگاهی به ما انداخته ، چشم هاي آبی اش درشت شده بود و سپس نگاه متعجبش ، حالی علاقه مند و کنجکاوانه به خود گرفته بود. یک روز صبح زود ما براي دویدن بیرون رفتیم. او مرتب از زیبایی هاي منزل جدیدش برایم سخنرانی می کرد ، و امیدوار بود آفتاب مرا از بازگشت به فورکس باز دارد. او همینطور می خواست تنها با من صحبت کند و این به راحتی میسر میشد. چون ادوارد براي فرار از نور روز، کلی فرم براي نوشتن دست و پا کرده بود . باري دیگر، صحبت هایمان را در سرم شنیدم... ما درون پیاده رو به حالت یورتمه می دویدیم. تا در حفاظ خنک سایه درختان باشیم. با اینکه صبح زود بود، اما هوا خیلی گرم، سنگین و نمکین بود و تنفس آن کار ریه هایم را دو برابر کرده بود. « ؟ بلا » مادرم در حالی که به شن هاي ساحل که با آب به درون دریا شسته می شدند نگاه می کرد پرسید « ؟ چیه مامان » « ... من نگرانم » او نفس صدا داري کشید و از نگاهم گریخت « ؟ چی شده مگه؟ من می تونم کاري برات بکنم » : با نگرانی پرسیدم « . خودمو نمی گم من نگران تو و ادوارد هستم » سري تکان داد رِنه وقتی اسم ادوارد رو برد، با نگاهی ملتمسانه به من خیره شد . «. اوه » : در حالی که عمدا به دونده هایی که خیس عرق بودند و از کنارمان می گذشتند نگاه می کردم گفتم « . روابط شما دو تا بیشتر از اون چیزي که فکرشو می کردم جدي شده » ناله اي کردم. به دو روزي که ما در کنار او سپري کرده بودیم فکر کردم، من و ادوارد در جلوي او حتی به یکدیگر دست هم نمی زدیم . شاید رِنه هم می خواست درباره مسئولیت پذیري برایم روده درازي کند. ناراحت نمی شدم اگر بحث داغم با چارلی دوباره تکرار میشد. با مادرم اصلاً احساس شرم و حیا نمی کردم. هر چی نباشه، این من بودم که بیشتراز ده سال به او پند و اندرز داده بودم. اونجوري که نگاهت » . به پیشانیش چروك انداخت « ... یه چیزي جور نیست...وقتی شما دو تا با همین » : زمزمه کرد « . می کنه... خیلی... عمیق و با دقت. انگار می خواد خودش رو بندازه جلوي گلوله اي که به سمتت شلیک شده « ؟ خوب مگه این بده » . بلند خندیدم؛ گرچه سعی می کردم همچنان از نگاهش فرار کنم فقط خیلی متفاوته. اون رو تو خیلی حساسه... و خیلی هم مراقبه. » . سعی می کرد کلمات مناسب را پیدا کنه «. نه » « ... احساس می کنم نمی تونم از رابطه تون سر در بیارم. انگار یه رازي هست که من نمی دونم سعی می کردم صدام رو عادي نگه دارم. چیزي گلویم را می لرزاند. « . انگار خیالاتی شدي مامان » : سریع گفتم من همه چیز را در مورد احساسات مادرانه اش فراموش کرده بودم. نکته اي در مورد دید ساده و ناقص او از جهان اطرافش وجود داشت . این تا به حال مشکلی ایجاد نکرده بود. تا امروز رازي نبود که من از او مخفی نگه داشته باشم . فقط اون نیست...کاش می تونستی ببینی که چه جوري دور و برش » :