۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۵:۵۵ عصر
یا زن... » : ازمه گفت « نمی خواسته به بلاّ صدمه اي بزنه. یا چارلی، به هر دلیلی با شنیدن اسم پدرم، لرزیدم. و موهایم را نوازش کرد. « همه چی درست میشه بلاّ » ازمه به آرامی به من امیدواري داد « ؟ پس دلیل اش چی بوده » کارلایل زمزمه کرد « اومده بوده چک کنه ببینه من هنوز انسانم یا نه » حدس زدم « احتمالاً » : کارلایل گفت رزالی نفس صداداري کشید، جوري که من بتوانم بشنوم. از خشکی در امده بود، و حالا به سمت آشپزخانه نگاه می کرد . از طرف دیگر ادوارد دلسرد می نمود . « امت از در وارد شد. جاسپر هم پشت سرش پیش می آمد رد پاش رفته بود به سمت غرب. و بعد تو » امت با ناامیدي اعلام کرد « خیلی وقته که رفته. یه ساعت پیش » « جاده ي کناري گم شده بود. یه ماشین منتظرش بوده « بدشانسی آوردیم. اگر رفته باشه غرب... خوب، وقتشه اون سگ ها یه خودي نشون بدن » : ادوارد گفت من تکانی خوردم، و ازمه شانه ام را نوازش کرد . او وسیله اي سبز و مچاله شده « هیچ کدوم از ما نمی شناختیمش. ولی اینو ببین » : جاسپر نگاهی به کارلایل انداخت را در که در دست داشت جلو آورد. کارلایل آن را گرفت و جلوي صورتش برسی کرد. وقتی آنرا دست به دست کرد، « شاید تو بو رو بشناسی » . تکه اي سرخس را تشخیص دادم « نه، آشنا نیست. من که نمی شناسمش » : کارلایل گفت ازمه حرف اش را با دیدن حالت چهره بقیه که ناگهان « ... شاید ما داریم اشتباه می کنیم. شاید اون به طور تصادفی » نه اینکه یه غریبه تصادفی خونه بلاّ رو واسه تماشا انتخاب کرده باشه. » . به او خیره شده بودند، نیمه تمام گذاشت منظورم اینه که شاید اون کنجکاو شده بوده. بوي ما همه جا با بلاّ بوده. شاید خواسته بفهمه چی باعث شده بوي ما « اونجا باشه « ؟ پس چرا بعدش یراست نیومده اینجا؟ اگر کنجکاو بوده » : امت پرسید بقیه نژاد ما اونقدرآم سرراست نیستن. خانواده ما خیلی بزرگه ، اون » : ازمه با لبخندي جواب داد « ، تو میومدي » « مرد... یا زن... حتماً ترسیده بوده. ولی چارلی صدمه اي ندیده. اون مطمئنا دشمن نیست فقط کنجکاو بوده؟ درست مثل جیمز و ویکتوریا که کنجکاو بودند؟ افکار ازمه باعث شد بیشتر به لرزه بیفتم. ویکتوریا قسم خورده بود تا انتقام بگیرد. گرچه این یکی دیگر بود، یک غریبه. متوجه شدم تعداد خون آشام ها از آنچه من فکر می کردم بیشتر است. احتمال اینکه یک فرد معمولی با آنها برخورد میکرد چقدر بود؟ بدون اینکه بداند با چه موجودي روبرو شده است؟ چقدر جزئیات، گزارش قتل ها و تصادفات، آیا همه به خاطر تشنگی آنها بود؟ جمیعت آنها چقدر بود؟ قبل از اینکه من هم به جمعشان ملحق شوم؟ لرزشی از شانه ام به سمت شکمم رفت . کالن ها نظریه ازمه را از تمام زوایا سنجیدند. می دیدم که ادوارد به هیچ وجه قانع نشده، و بر عکس کارلایل آن را عاقلانه می پندارد . من اینطور فکر نمی کنم. زمان بندیش خیلی دقیق بوده ، این غریبه خیلی مواظب » آلیس لب هایش را بر هم فشرد « ... بوده که با هیچ کدوم از ما روبرو نشه. انگار اون می دونسته که من می تونم ببینم اش « اون می تونه دلایل دیگه اي واسه روبرو نشدن با ما داشته بوده باشه » . ازمه یادآوري کرد واقعاً اهمیت داره که کی بوده؟ مهم اینکه یه نفر دنبال من می گشته ، یعنی این دلیل کافی نیست؟ ما » : پرسیدم « نباید منتظر فارق التحصیل شدن من می موندیم « اونقدرام بد نیست. اگر تو واقعاً در خطر بودي ما می فهمیدیم » ادوارد سریعاً گفت « نه بلاّ » « به اینکه غیبت تو چقدر بهش صدمه میزنه » . ازمه یادآوري کرد « به چارلی فکر کن » من دارم فقط به چارلی فکر میکنم! اون کسیه که من بیشتر از هر کسی نگرانشم! اگر مهمون عزیز من دیشب تشنه » « میشد چی؟ تا زمانی که من کنار چارلی هستم، اون هم هدف محسوب میشه. اگر بلایی سرش بیاد، مقصرش منم هیچ اتفاقی واسه چارلی پیش نمیاد. و ما هم از این به بعد » . ازمه دوباره موهایم را نوازش کرد « سخت نگیر بلاّ » « بیشتر مراقب هستیم « ؟ بیشتر مراقب هستید » با ناباوري تکرار کردم ادوارد دستم را فشرد . « همه چی درست میشه بلاّ » . آلیس به من قول داد و من می توانستم ببینم، در تک تک چهره هاي زیبایشان. که هر چه که کم بگویم، نظرشان را عوض نخواهد کرد. در سکوت به سمت خانه برگشتم. من خسته بودم. از چیزي که در آن گیر کرده بودم خسته بودم. من هنوز انسان بودم. همیشه یکنفر » . ادوارد وقتی مرا به سمت در خانه چارلی می برد قول داد « . تو حتی یک ثانیه هم تنها نمی مونی » « ... مراقبه ، امت، جاسپر، آلیس این احمقانه اس. حوصله شون زود سر میره. اونوقت خودشون منو می کشن. واسه اینکه یه کاري کرده » آهی کشیدم « باشن « خیلی خنده دار بود بلاّ » نگاه ترش رویی به من کرد وقتی وارد خانه شدیم، چارلی سر حال بود. او وحشت بین من و ادوارد را اشتباه برداشت کرده بود. او با نیشخندي به من که داشتم غذایش را سر هم می کردم نگاه کرد. ادوارد براي چند دقیقه بیرون رفت. حدس میزدم می خواهد بیشتر مواظب باشد. اما چارلی صبر کرد تا او برگردد و بعد پیغام اش را به من داد. وقتی بشقاب اش را جلویش می گذاشتم « جیکوب دوباره تماس گرفت » . به محض اینکه ادوارد وارد اتاق شد گفت صورتم را بی حالت نگه داشتم. « ؟ همش همین بود » « اینقدر لوس نشو بلاّ حالش خیلی گرفته بود » : چارلی غرغري کرد « ؟ ببینم جیکوب براي این پیغام رسونی ها بهت پول میده یا داوطلبانه اینکارو می کنی » او تا زمانی که بشقاب اش را تمام می کرد به غرغر کردن ادامه داد. در حال حاضر زندگی من شبیه یک طاس بازي شده بود ، شاید دفعه بعد بخت با من یار نبود. اگر بلایی به سرم میآمد چه؟ یعنی این حس از رها کردن جیکوب در ناامیدي اش دردناك تر بود؟ در کنار چارلی نمی خواستم با جیکوب حرف بزنم. نمی خواستم او از تک به تک کلمات بکاربرده شده بین ما با خبر شود. به روابط بین بیلی و جیکوب حسودي کردم. چقدر سخت بود رازي را از کسی که با او زندگی می کنی مخفی نگه داري. پس تا صبح صبر می کردم. به نظر نمی رسید که امشب بمیرم. و بهتر بود او دوازده ساعت دیگر هم احساس گناه کند. این حتی براش خوب هم هست. وقتی ادوارد رسماً خانه را ترك کرد، با تعجب فکر کردم که چه کسی از من و چارلی محافظت می کند. دلم براي آلیس یا هر کس دیگه اي سوخت. احساس خوبی بود. اینکه تنها نبودم و کسی مراقبم بود. ادوارد بعد از مدت مقرر برگشت. او دوباره برایم لالایی خواند ، و من دوباره در حس شیرین خواب غوطه ور شدم و شبی بدون هیچ کابووسی در انتظارم بود. صبح روز بعد، چارلی به همراه افسر مارك به سفر ماهیگیري رفتند. سعی کردم از زمان به خوبی استفاده کنم. « می خوام جیکوب رو از عذاب نجات بدم » . وقتی صبحانه می خوردم به ادوارد گوشزد کردم « انتقام گرفتن جزء قابلیت هاي تو محسوب نمیشه » : با لبخندي گفت « می دونستم میبخشیش » چشمانم را چرخاندم. اما راحت شده بودم. انگار واقعاً ادوارد جریانات ضد گرگینه ها را براي همیشه فراموش کرده بود. وقتی شماره می گرفتم ساعت را نگاه نکردم. براي تماس گرفتن کمی زود بود، نگران بودم که نکند بیل و جیک را بیدار کنم. اما یکنفر بعد از بوق دوم گوشی را برداشت. انگار با تلفن فاصله زیادي نداشت. « ؟ سلام » : صداي ضعیفی گفت « ؟ جیکوب » قسم ». کلماتش رو پشت سر هم و بدون صبر بیان میکرد « اوه بلاّ من خیلی متاسفم » : با تعجب فریاد زد « ؟ بلا می خورم. خیلی احمقانه رفتار کردم. فقط عصبانی بودم... اما هیچ بهانه اي وجود نداره. این احمقانه ترین کاري بود که در تمام زندگی مرتکب شده بودم و بینهایت شرمنده ام. از دست من عصبانی نشو ، تُرو خدا! تمام عمر بندگیت رو « میکنم... فقط منو ببخش « من عصبانی نیستم. بخشیدمت » « باورم نمیشه اینقدر رفتارم چرت بوده » . نفس راحتی کشید « ممنونم » « نگران نباش... من دیگه عادت کردم » « بیا اینجا ببینمت. می خوام جبران کنم » از سر آسودگی بلند خندید « ؟ چه جوري » : با تعجب پرسیدم دوباره خندید. « هر چی تو بخواي. پرش از روي صخره « ! اوه، عجب پیشنهاد خوبی » « من مواظبت هستم. مهم نیست بخواي چکار کنی » . قول داد به ادوارد نگاهی کردم. چهره اش آرام بود. اما می دانستم وقت مناسبی نیست . « الان نمی تونم » براي اولین بار، صداي جیکوب شرمنده بود. نه نیشدار. « ؟ اونم از دست من دلخوره؟ مگه نه » مشکل این نیست ،خوب، الان مشکلاتی به مراتب نگران کننده تر از احساسات درونی یک گرگینه جوان و » سعی کردم لحن شوخم را حفظ کنم، اما شکست خوردم . « داریم « ؟ چی شده » : پرسید مطمئن نبودم باید چه چیزي را به او بگویم. « ... آم م م » ادوارد دست اش را به سمت گوشی تلفن دراز کرد. با دقت به چهره اش نگاه کردم. به نظر آرام می رسید. « ؟ بلا » : جیکوب پرسید ادواردي نفسی کشید، دست اش را بیشتر دراز کرد. « میشه با ادوارد حرف بزنی؟ اون میخواد باهات حرف بزنه » : با نگرانی پرسیدم مکث طولانی بوجود آمد. « باشه. این به نظر جالب میرسه » : جیکوب بالاخره گفت گوشی را به ادوارد دادم، امیدوار بودم نگرانی را در چشمانم بخواند. « سلام جیکوب » : ادوارد با صدایی بینهایت مؤدب گفت سکوت شد. لبم را گزیدم ، سعی کردم جواب جیکوب را حدس بزنم. « ؟ یه نفر اینجا بوده ... من بوش رو نمی شناختم. گله شما چیز مشکوکی ندیدن » سکوتی دیگر. ادوارد با شنیدن جواب سري از سر ناامیدي تکان داد. مشکل همین جاست جیکوب. تا زمانی که موضوع حل نشه، من اجازه نمیدم بلا از جلوي چشمم دور بشه. مسئله » « ... شخصی نیست جیکوب وسط حرف اش پریده بود. و من می توانستم صداي وزوزي را از گوش تلفن بشنوم. هر چه که می گفت، حالا داشت عصبی تر میشد. سعی کردم کلمات را بشنوم. اما ناکام ماندم . اما جیکوب دوباره وسط پریده بود. لااقل هیچ کدام از آنها عصبانی به نظر « شاید حق با تو باشه » ادوارد شروع کرد نمی رسیدند. « ؟ این پیشنهاد جالبی بود. ما آماده مذاکره هستیم. آیا سام هم موافقه » صداي جیکوب حالا آرامتر شده بود. سعی کردم حالات چهره ادوارد را درك کنم. از فرط هیجان ناخن هایم را میجویدم. « متشکرم » : ادوارد در پاسخ گفت و بعد جیکوب چیزي گفت که باعث شد چهره ادوارد شگفت زده شود . « و اونو بزارم پیش بقیه » : در جواب سؤال غیر منتظره گفت « راستش رو بخواي برنامه دارم که خودم تنها برم » صداي جیکوب نرم شده بود. انگار سعی می کرد ادوارد را تشویق به کاري کند . « تا اونجا که امکان داشته باشه » ادوارد قول داد « سعی میکنم بهش فکر کنم » سکوت اینبار کم تر شد. او « این فکر بدي نیست، کی؟... نه، خوبه. دلم می خواد شخصاً ردپاشو دنبال کنم. ده دقیقه... مطمئنا » : ادوارد گفت « ؟ بلا » : گوشی را به سمت من گرفت گوشی را به آرامی گرفتم. احساس گیجی می کردم. صدایم رنجیده بود. می دانستم بچه گانه بود. اما احساس کمبود « ؟ اینا چی بود به هم گفتید » : از جیکوب پرسیدم می کردم. سعی کن رفیق خون آشامتو متقاعد » جیکوب ادامه داد « ؟ فکر کنم آتش بس کردیم. هی، یه لطفی بهم می کنی » « کنی که امن ترین جا براي تو ، اونم وقتی که اون نیست ، پیش ماست. ما همه چیزو تحت نظر داریم « ؟ همین