۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۳:۴۵ عصر
خلاصه رمان:
در طی این داستان که ادامه داستان قبلی است جیکوب به علت اینکه بلا ادوارد را به وی ترجیح داده ناراحت است اما ویکتوریا در سیاتل در تلاش است تا یک ارتش خونآشامی راه بیاندازد و از طریق آن خانواده کالنها و بلا را به قتل برساند در همین مدت هم ادوارد از بلا به طورغیر رسمی خواستگاری میکند و مدتی بعد جیکوب با فهمیدن این موضوع محافظت از آنها را در مقابل لشکر خونآشامها رها میکند و از طرفی هم ویکتوریا مکان بلا و ادوارد که مخفی شده بودند پیدا میکند ولی لشکر آنها با خانواده کالنها و گرگینهها روبهرو میشوند و شکست میخورند و ویکتوریا هم به دست ادوارد کشته میشود.
مقدمه
...آنچه ما براي استفاده از ترفند می کوشیدیم نافرجام مانده بود.
با حس سرماي درون قلبم ، او را می دیدم که براي دفاع از من آماده می شد . تمرکز بی اندازه قدرتمندش هیچ نشانی
از تردید نداشت ، گرچه از نظر تعداد برتري با دشمن بود.
می دانستم نمی توانیم انتظار کمک داشته باشیم ...
درست در همان لحظه اعضاي خانواده اش براي زندگیشان می جنگیدند ، همان گونه که مطمئن بودم او براي من و
خودش می جنگید.
یعنی می توانستم از نتیجه نبرد دیگر با خبر شوم ؟چه کسی پیروز و چه کسی مقلوب شده ؟ آیا تا آن زمان زنده خواهم
ماند ؟ در عمل که اینطور به نظر نمی رسید .
چشمان سیاهش ، که براي کشتن من به شکل ترسناکی در آمده بود ، درست در لحظه اي که مدافع من به نقطه اي
دیگر نگاه می کرد ، به من دوخته شد ، لحظه اي که بی شک زمان مرگم بود .
در گوشه اي ، دور ، درورتر از اعماق جنگل ، گرگی زوزه کشید .
در طی این داستان که ادامه داستان قبلی است جیکوب به علت اینکه بلا ادوارد را به وی ترجیح داده ناراحت است اما ویکتوریا در سیاتل در تلاش است تا یک ارتش خونآشامی راه بیاندازد و از طریق آن خانواده کالنها و بلا را به قتل برساند در همین مدت هم ادوارد از بلا به طورغیر رسمی خواستگاری میکند و مدتی بعد جیکوب با فهمیدن این موضوع محافظت از آنها را در مقابل لشکر خونآشامها رها میکند و از طرفی هم ویکتوریا مکان بلا و ادوارد که مخفی شده بودند پیدا میکند ولی لشکر آنها با خانواده کالنها و گرگینهها روبهرو میشوند و شکست میخورند و ویکتوریا هم به دست ادوارد کشته میشود.
مقدمه
...آنچه ما براي استفاده از ترفند می کوشیدیم نافرجام مانده بود.
با حس سرماي درون قلبم ، او را می دیدم که براي دفاع از من آماده می شد . تمرکز بی اندازه قدرتمندش هیچ نشانی
از تردید نداشت ، گرچه از نظر تعداد برتري با دشمن بود.
می دانستم نمی توانیم انتظار کمک داشته باشیم ...
درست در همان لحظه اعضاي خانواده اش براي زندگیشان می جنگیدند ، همان گونه که مطمئن بودم او براي من و
خودش می جنگید.
یعنی می توانستم از نتیجه نبرد دیگر با خبر شوم ؟چه کسی پیروز و چه کسی مقلوب شده ؟ آیا تا آن زمان زنده خواهم
ماند ؟ در عمل که اینطور به نظر نمی رسید .
چشمان سیاهش ، که براي کشتن من به شکل ترسناکی در آمده بود ، درست در لحظه اي که مدافع من به نقطه اي
دیگر نگاه می کرد ، به من دوخته شد ، لحظه اي که بی شک زمان مرگم بود .
در گوشه اي ، دور ، درورتر از اعماق جنگل ، گرگی زوزه کشید .