۱۳۹۹-۱۱-۳۰، ۱۱:۳۵ صبح
جمع میشوم...حس بدم ؼالب می شود...بؽض گلويم را می گيرد...به شدت احساستنهايی و بی کسی می کنم.حتی شاهد عقدمان هم دو مرد ؼريبهبودند...هنوزنگاههای پر ترحم و پرسشگرشان را فراموش نکرده ام...گوشه لبمرا به دندان می گيرم...دوست ندارم اشکم سرازير شود...اما مثل جوجه گنجشکیکه از مادرش دور افتاده هراسان و آشفته ام...سعی می کنم قوی باشم...يا حداقلاينگونه به نظر برسم...اما نمی شود...نمی توانم...ترسيده ام...! اعتراؾ میکنم...از اينهمه ؼريبی...از تنهايی با اين مرد...ترسيده ام...! صدای قدمهايشخون در عروقم منجمد می کند...بوی دی وان...محرک اضطرابم می شود...سرمرا بيشتر در گردنم فرو می برم...کنارم می نشيند و سرش را کمی پايين میآورد...با پوست بلند شده گوشه ناخنم ور می روم...عادتی که از بچگی داشته...ام...صدايم می زندسايه؟-...سرم را بلند می کنم...اما سريع نگاهم را می دزدم.دستش را باال می آورد و گونه يخ کرده ام را نوازش می کندچرا با مانتو نشستی؟-.لبم را بيشتر فشار می دهم...توده توی گلويم بزرگتر می شودرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 419سايه؟-...دستم را روی دهانم می گذارمسايه...عزيزم...خوبی؟-با همين سوال ساده...توده منفجر می شود.چانه ام می لرزد و اشکم سرازير می.شود...دلم واسه بابام تنگ شده-.دستش را دور شانه ام حلقه می کند و آرام...مرا به طرؾ خودش می کشدمی خواهم صدايم را خفه کنم...اما نمی شود...سرم را توی سينه اش فرو می...برم...نبودنش عادی نميشه...زخمش خوب نميشه-دستش را آرام روی سرم می کشد و مثل تمام مواقعی که حالم اينگونه خراب می.شود...سکوت می کند.بهش احتياج دارم...اينجوری عروس شدن خيلی مزخرفه-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 411...تکرار می کنم...اين زندگی خيلی مزخرفه امير-فشار دستش هم آرامم نمی کند...بؽض ها و عقده هايم تمامی ندارند...می گذاردگريه کنم...ناله کنم...شکايت کنم...و فقط گوش می دهد....چقدر اين خصلتش رادوست دارم...چقدر اين سکوت های به موقعش را دوست دارم...چقدر وقتی!...اينطور آرام و عاری از خشم است...دوستش دارم.لباس شيری بيرون زده از زير مانتويم را مشت می کنمهيچ وقت فکر نمی کردم اينجوری ازدواج کنم...بچه های پرورشگاهی هم از -من بهترن...از منی که يه روز نور چشم خانوادم بودم...از منی که يه روزمحبوبترين عضو بين دوستام بودم...چرا اينجوری شد؟چرا اين همه بال سرماومد؟چرا يه دفعه همه دنيام زير و رو شد؟-....منم آرزو داشتم...مثل هر دختر ديگه ای لباس عروس بپوشم...آرايشگاه -برم...کلی آدم منتظر ديدنم باشن...دسته گل تو دستم باشه...موسيقی پخش شه...باشوهرم برقصم...شاباش بگيرم...فردای عروسيم پاتختی باشه...واسم صبحونه...بيارن...يکی نگرانم باشه...يکی هوامو داشته باشهرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 411.پيشانيم را به بازويش تکيه می دهم و از پيراهنش آويزان می شومولی ببين...هيچ کس نيست...اگه يه روز اذيتم کنی به کی پناه ببرم؟اگه دعوا کنيم -کجا واسه قهر برم؟.سرم را باال می گيرماگه مامانت زنده بود اجازه می داد با يه دختری مثه من ازدواج کنی؟-.سرم را می بوسد.چشمان او هم رنگ ؼم گرفته.نه...اجازه نمی داد...مثه مامان پويا که اجازه نداد-.دوباره نگاهش می کنمتو هم منو ول می کردی.مثه پويا...!درسته؟-:انگشت اشاره اش را روی لبم می گذارد...سرش را جلو می آورد و می گويدبسه...اينقدر با اين افکار منفی خودت رو عذاب نده...به اين فکر کن که ما االن -يه خانواده ايم...خودمون داريم پدر ومادر می شيم...مهم نيست که سهم ما از آدما...چقدره...مهم اينه که همديگه رو داريم و بچمون رورمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 412دستم را روی شکمم می گذارم.دستش را روی دستم می گذارد.لمس موجود چندسلولی درونم در کنار حس حضور پررنگ و حمايتگر پدرش لبخند بر لبم میآورد...او هم می خندد...گرمای دستش را روی گونه ام حس می کنم.رد اشکهايم:را پاک می کند و زيرلب می گويدبهت هشدار داده بودم که گريه نکن...گفته بودم چشمات اختيارمو ازم می -.گيره...اگه االن نمی تونم مثل يه جنتلمن رفتار کنم و بيخيالت بشم مقصر خودتیسرخی شرم پوستم را گلگون می کند.حرارت نفسش بيشتر شده.سرم را باال میگيرم و به شيطنت چشمانش تبسم می کنم.بوسه آرامی بر لبم می زند و بی هيچ.حرفی در آؼوشم می کشدنيمه های شب با احساس سقوط از پرتگاه از خواب می پرم...دستم را رویقلبم...که بد تير می کشد ميگذارم...نا آشنايی اتاق بيشتر می ترساندم...سرم را میچرخانم و صورت ؼرق در آرامش امير را می بينم...به شکم خوابيده...يکدستش را زير سينه اش گذاشته و دست ديگرش را زير بالش...از حس خوبی کهدر چهره اش می بينم منهم آرام می گيرم...اينبار در هوشياری کامل دوستت دارمهايش را شنيدم و مطمئن شدم...باالخره طلسم اين "ازت خوشم مياد" ها شکستهشد و به عشقش اعتراؾ کرد...منهم گفتم...اما بيشتر از "دوستت دارم" ..."تنهايمنگذار"...بر زبانم جاری شد!چون ترس من از تنهايی بيشتر از ترس نداشتن کسیبرای دوست داشتن است...! آباژور را روشن می کنم و کمی آب میخورم...خواب از سرم پريده...هر دو دستم را زير سرم قالب می کنم و به سقؾخيره می شوم و می انديشم...به اين بيست روز آينده...بيست روزی که می خواهمفقط برای خودم و همسر و بچه ام باشد...و آوا...دختر شيرينی که بیاجازه...جايش را در قلبم باز کرده و نمی توانم نسبت به وجودش بی تفاوترمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 413باشم...اين بيست روز همه چيز را تعطيل می کنم...مرده ها را فراموش میکنم...زنده هايی که بايد بميرند را هم...! برای بيست روز سايه ده سال پيش رااحيا می کنم و تمام مهره های شطرنحم را گوشه کمد...جايی که به چشمم نيايند.. می ريزم...!به مدت بيست روز با خدا دعوا نمی کنم...شکايت نمی کنم...گاليهنمی کنم...رويم را برنمی گردانم...به مدت بيست روز...پول و شرکت و دارو ورقابت را خواب می کنم و حسهای زنانه ام را بيدار نگه می دارم...می خواهمبيست روز زن باشم...مثل همه زنهای کشورم...ؼذا بپزم...خانه داریکنم...شوهرداری کنم...بچه داری کنم...حتی برای شستن و برق انداختن سرويسبهداشتی هم اشتياق دارم...!دوست دارم ناز کنم...نياز ببينم...بوسه بدهم...بوسهبگيرم...عشق بورزم...عشق طلب کنم...زن باشم...مرد بخواهم...خواستنیباشم...دوست داشتنی...فراموش نشدنی...! اين بيست روز در زندگیسايه...تکرار نخواهد شد...اين بيست روز بايد برای ابد ماندگار شود...بايد خاطرهشود...خاطره ای محو نشدنی..گم نشدنی...اين بيست روز مهلتی ست که خدابرای زندگی کردن به من داده...من که هر روز مردن را ...بارها تجربه کردهام...قدر اين روزها را خوب می دانم...نمی گذارم حتی ثانيه ای از دستمبرود...اين بيست روز آرامش...حق من است...حقی که به زور از خدا گرفته ام...و حتی به خودش هم پسش نمی دهماميرحسين تکان می خورد...چهره اش در هم می رود...انگار نور اذيتش می.کند...سريع چراغ را خاموش می کنم...صدای خواب آلودش را می شنومچرا نخوابيدی؟-...به سمتش می چرخم.دارم فکر می کنم-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 414به چی؟-.صورتش را می بوسم...به تو-.آؼوشش را می گشايد...بيا اينجا فکر کن-بؽضم را فرو می دهم...چه دعوتی قشنگتر از اين؟؟؟از ميان پلکهای نيمه بازم...به تالشش برای آرام و بيصدا لباس پوشيدن..نگاه می.کنم.پتو را دور خودم می پيچم و ؼلت می زنمبيدارت کردم؟-.چشمانم را مستقيم به صورت اصالح کرده اش می دوزمکجا می ری؟-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 415.مقابل آينه می ايستد و موهايش را مرتب می کند.يه سر می رم شرکت.زود برميگردم-.می نشينم و با اخم نگاهش می کنم.جلو می آيد و موهايم را می بوسد.اخماتو واکن فندق خانوم.تا تو يه چرخی تو خونه بزنی من برگشتم-.تمام دلتنگيم را در صدايم می ريزم.من به خاطر تو شرکت رو بيخيال شدم-:کمی عطر به سر و گردنش می زند و می گويد.بابا نيست عزيزم.بايد برم کارا رو تحويل متين بدم...بعدش دربست در خدمتتم-.اينبار بوسه نرمی بر گونه ام می زند و می رودخانه اش بزرگ است...نه خيلی زياد...نه خيلی تجمالتی...ست سورمه ای وسفيدش به دلم نشسته...همه جا را نگاه می کنم...همه کشوها...همه کمدها و حتیهمه کتابها...آلبومش را باز می کنم...بيشتر عکسها مربوط به دوران زندگيش درانگلستان است...و در اکثر آنها يک دختر چشم آبی و قد بلند با زيبايی اروپايیرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 416خاصش به من دهان کجی می کند...دنبال عکسی از مادرش می گردم...قسمتانتهايی آلبوم را به او اختصاص داده...زن الؼر اندام و نحيفی که به شدت مريضاحوال به نظر می رسد...باز هم می گردم...کنجکاوم عکسی از خانواده جديداحتشام ببينم...اما به جز چند عکس تکی از آوا...چيزی پيدا نمی کنم...آلبوم رامی بندم و به آشپزخانه می روم.پودی سرش را بين پرهايش فرو برده و چرتمی زند.ضربه ای به قفسش می زنم و عيشش را خراب می کنم...با بداخالقیخرخری می کند و سرش را 681 درجه می چرخاند.انگار نمی خواهد چشمش بهمن بيفتد.تيکه بيسکوييتی در دهانم می گذارم و چمدانها را به اتاق می برم ولباسهايم را در کمد می چينم.صدای زنگ تلفن از جا می َکَنَدم.با احتياط از بينلباسها رد می شوم و به پذيرايی می روم...دستم را دراز می کنم که گوشی را.بردارم..اما بوق قطع می شود و صدای زنانه گريانی خشکم می کنداميرحسين خونه نيستی؟موبايلتم که جواب نمی دی...کجايی؟بيا خونه...حالم خوب -.نيست...پدرت که ديوونه شده...آوا هم اذيتم می کنه.چند لحظه مکث می کندميای اميرحسين؟ميای؟حداقل بيا آوا رو ببر...می ترسم يه کاری دست خودم -!...بدمزانوانم تاب نمی آورند...روی مبل می نشينم...دستهايم درست به شدت صدایزن...می لرزند...در هم قفلشان می کنم...محکم بهم می فشارمشان...اما آرام نمیگيرند...وجدانم لحظه ای نهيب می زند...اما توی دهانش می کوبم...با تمامقدرتم...حتی بيمار و بی پناه بودن اين زن هم نمی تواند در اراده ام خلل ايجادکند...نمی تواند...نمی گذارم...! گوش تيز می کنم...صدای چرخش دسته کليد رامی شنوم...سريع دکمه ديليت تلفن را فشار می دهم و پيام را پاک می کنم...بارمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 417لبخندی که مصنوعی بودنش را فقط خودم می دانم... به استقبال اميرم می...روم...اجازه نمی دهم اين بيست روز خراب شود!...اجازه نمی دهم:کمرم را در بر می گيرد و با شيطنت می گويد.از بس حواسمو پرت کردی که يادم رفته گوشيمو شارژ کنم-:می خندم...سرم را روی سينه اش می گذارم و می گويممن چی بگم که يادم رفته ناهار درست کنم؟-.اخم می کندای بابا.يعنی بايد با شکم گشنه رانندگی کنم؟-با دلهره نگاهش می کنم...نمی خواهم برود...نمی خواهم دور شود حتی برای يکساعت...حتی برای يک دقيقه..حتی برای يک لحظه...! موهای ريخته در پيشانيم:را کنار می زند و می گويدمگه يه سفر دو نفره نمی خواستی؟جايی که هيچ کسی نباشه؟-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 418.باز هم بؽض می آيد.دستش را تا گونه ام پايين می آورد.اگه االن نريم...با وجود اون وروجک تو شکمت ديگه نمی تونيم-:در چشمان براق و خندانش خيره می شوم و آرام می گويم!...مرسی-.چانه ام را در دست می گيرد.نبينم بؽض کنی فندق خانوم-.چشمان تر شده ام را می بندم وعطر تنش را در ريه هايم ذخيره می کنم.خوشبختی يادم رفته...طول ميکشه تا بهش عادت کنم-.انگشتش را زير چشمم می کشداز دستش نمی ديم...مگه نه؟-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 419پلک می گشايم.خنده از نگاهش رفته...نوعی ترس...نوعی اضطراب...حتی شايد.شک...جايش را گرفته...محکم در آؼوش می کشمش!...اگه خدا بزاره-.موهايم را می بوسد و زمزمه می کند.خدا مسئول حماقت بنده هاش نيست-دلم می لرزد....با خودم کلنجار می روم...چهره شيرين آوا پيش چشمم جان میگيرد...نمی توانم...نمی توانم...می خواهم...اما نمی توانم از اين بچه راحت:بگذرم...از تنش فاصله می گيرم.سرم را پايين می اندازم و می گويممی خوای آوا رو هم ببريم؟؟-.ابروهايش را باال می دهدچرا؟-.آب دهانم را قورت می دهمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 421آخه گفتی مامانش ناراحتی اعصاب داره.شايد درست نباشه باهاش تنها -.بمونه.طفلی مريضم هست.يه کم نگرانشم:کاپشنش را از تنش در می آورد و می گويد.نگران نباش.سپردمش دست متين.اون حواسش هست-!...نفس راحتی می کشم...نزديک بود وجدان نيمه هوشيارم خفه ام کندنمی دانم کجاييم...نمی خواهم بدانم...مهم نيست که بدانم...همين که کلبه چوبیکوچکی نزديک به جنگلی انبوه در کنار درياچه ای خروشان داريم ...کفايت میکند.مهم نيست که فرسنگها از شهر فاصله داريم و اطرافيانمان روستاييان ساکتو کم حرفی هستند که هيچ از زبانشان نمی فهميم...همين که آؼوش گرمی برایپناه بردن و دستان قدرتمندی برای تکيه کردن دارم...کفايت ميکند. مهم نيست کهشبها سرد می شود و بخاری برقی کنار اتاق جوابگوی نيازمان نيست...گرمای تنمردی که دوستش دارم...کفايت می کند. مهم نيست که باران لحظه ای بند نمی آيدو فرصت بيرون رفتن نمی دهد...همين که پنجره مربعی نه چندان بزرگی رو بهسبز و آبی مقابلمان داريم و گليم کهنه اما تميزی که رويش می نشينم و در آؼوشهم فرو می رويم و فنجانی چای که آرام و با لذت در کنار هم می نوشيم...کفايتمی کند.مهم نيست که در هتلهای پنج ستاره با اتاقهای آنچنانی و ؼذاهای آنچنانیتر نيستيم...همين که صبحانه ای محلی می خوريم و ؼذای ساده ای روی اجاقبرقی دو شعله می پزيم...کفايت ميکند.مهم نيست که تشک پرقو نداريم و رویزمين می خوابيم...صدای قلب همسرم...برای بی دؼدؼه خوابيدنم...کفايت میکند.مهم نيست که موبايلمان آنتن نمی دهد و ارتباطمان با جهان بيرون قطعشده...همين که امواج چشمان يکديگر را با يک نگاه دريافت می کنيم...کفايت می!...کند.مهم نيست...واقعاا مهم نيست که کجاييم...همين که با هميم کفايت می کندرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 421اين روزها...خدا هم مهربان تر شده...انگار زياد دور نيست...انگار زياد دلخورنيست...! انگار مهلتم داده...آرامشم را بهم نمی زند...دعوا نمی کنيم...داد نمیزنم...سکوت نمی کند...اين روزها صدايش را می شنوم...نه فقط از بطنم...نهفقط از درونم...تک تک برگهای باران خورده صدای خدا را انعکاس می دهند. وقتی امير بؽلم می کند...وقتی دستش را روی شکمم می گذارد...وقتی که زيرگوشم فندق می گويد و مرا مست عشقش می کند...لبخند خدا را می بينم.می بينمکه می خندد.آرام می خندد.با مهر می خندد.بی قهر می خندد.وقتی احساس عميقامير را به فرزند نصفه و نيمه مان لمس می کنم...وقتی شوق کودکانه اش رابرای پدر شدن حس می کنم...وقتی نگاه مشتاقش را روی شکم تخت و خوابيده اممی بينم...برگشتن خدا را با پوست و گوشتم می فهمم و درک می کنم.خداآمده...همين جاست...آن خدای بزرگ...آن جبروت عظيم...آن قادر مقتدر...همينجاست...توی کلبه کوچک ما...پيش ماست...بی هيچ کبر و ؼروری به خاطرخداييش...! هنوز با هم حرؾ نزده ايم...گاهی شبها که امير می خوابد...آرامصدايش می زنم...می گويم...خدا...هستی؟احساس می کنم با نوازش جوابم را میدهد...می شنوم...می گويد هستم...حرؾ بزن...بگو...بيا...برگرد...! میخواهم...می خواهم...اما نمی توانم...ؼريبی می کنم...آخر دور شده ام...بد شدهام...کثيؾ شده ام...آنی نيستم که بودم...می شنوم...تو بيا...تو برگرد...بقيه اش بامن...! می خواهم...اما نمی توانم...اگر دوباره دستم را ول کند چه؟ اگر دوبارهتنهايم کند چه؟ می شنوم...من تنهايت نگذاشتم....من رهايت نکردم...تو چشمبستی...تو رو برگرداندی...بؽض می کنم...التماس هايم يادش رفته...خاک بر سرريختنهايم را فراموش کرده...رنجی را که کشيدم نديده...مرا از خاطر بردهبود...هرچه داد می زدم نمی شنيد...زمزمه می کنم...نمی شنيدی خدا؟نمیشنيدی؟می بينم که دلش می گيرد...دل منهم می گيرد...سرم را توی سينه اميرفرو می برم و از درد می گريم...جنس ؼمم را می شناسد...دستش را دورم حلقه:می کند و آرام می گويدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 422نترس...اون خدايی که من می شناسم...باالخره يه راهی واسه برگردوندن تو پيدا -!...می کنهميان هق هق لبخند می زنم...خدايی که او می شناسد...درست مثل خدايی ست که!...من می شناسمطبق يک قاعده کلی...وقتی خوش بگذرد...خوب بگذرد...زود می گذرد...! بيست!...روز گذشته و امروز روز بيست و يکم است!...امروز روز بيست و يکم است و...اميرعلی احتشام بازمی گرددحالم بد است...بدتر از تمام دوران زندگی ام...عوارض بارداری زجرم میدهد...اما فکر فردا...چون زباله ای متعفن...تمام خونم را آلوده و سمی کرده!...استروی مبل مچاله شده ام و به اميرحسين که برای رفتن به فرودگاه آماده شده می.نگرم.سوييچش را دردستش می گيرد و کنارم می نشيند...نگاهش نگران استهنوز حالت تهوع داری؟-.خدا رو شکر که بهانه ای برای تن يخ زده و رنگ پريده ام وجود دارد!آره-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 423.دستش را روی زانوی جمع شده ام می گذاردمی خوای بگم متين بره دنبال بابا؟-.ته مانده توانم را برای لبخند زدن به کار می گيرم.من خوبم...برو...ولی زود برگرد-...سرش را پايين می آورد دست سردم را که دور پايم قالب کرده ام...می بوسدحتما يه راهی ا نبايد اينقدر دور از شهر می مونديم...فردا واسه چکاپ می ريم! -.واسه بهتر شدن حالت وجود داره!...هوم...فردا:چشمانم را باز و بسته می کنم و می گويم...باشه...می ريم-بلند می شود...قلبم ناله می کند...نرو...اميرحسين! نيا...اميرعلی...! بؽض گلويم:را می فشارد.آستينش را می گيرم.آرام می گويدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 424.جانم-:چشمانم را به صورت دوست داشتنی اش می دوزم و به آرامی خودش می گويم!..دوست دارم-.می خندد!...من بيشتر-:خم می شود...موهايم را می بوسد...دستش را روی شکمم می گذارد و می گويد!...اينقدر مامانت رو اذيت نکن بچه-!...دوباره به صورتم لبخند می زند و...می رودنفس عميق می کشم و هرچه اکسيژن در هواست می قاپم.اما کم است...پنجره هارا باز می کنم...هوای پاک دم عيد هم...تامينم نمی کند...دستم را روی گلويم میگذارم و به ساعت نگاه می کنم.چهار عصر...به اتاق می روم...کمدم را میگشايم و از بين لباسها...جعبه شطرنجم را بيرون می کشم و مقابلم میگذارم...مهره می چينم و اشک می ريزم...کاش فرصت داشتم...کاش بيشترفرصت داشتم...اما ندارم...بيشتر از اين نمی شود اين ازدواج را از اميرعلی!...مخفی نگه داشت...و اين...يعنی شکست منرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 425مهره ها را همانجا رها می کنم...راه نفسم بسته است...لباس می پوشم و از خانهبيرون می زنم...دستم را برای سمند زردی تکان می دهم و می روم...می روم بهجايی که سالهاست در حسرتش می سوزم...جايی که قسم خوردم تا وقتی به هدفم!...نرسيده ام پايم را آنجا نگذارم...و امروز همان روز استدستم را روی سنگ سياه می کشم...از ديدن اليه ضخيم خاکی که قبر پدرم راپوشانده...از خودم بيزار می شوم...با گالبی که خريده ام می شويمش...نوشته اش...را می خوانم!...حاج احمد واعظی-.شوری اشک را توی دهانم حس می کنم!...سالم بابا-.لبم را گاز می گيرم...منم بابا...سايه...باالخره اومدم-.تمام وجودم می سوزدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 426گفته بودم تا انتقامت رو نگيرم پيشت نميام...گفته بودم تا زندگی اونايی که -نابودت کردن رو به لجن نکشونم...نميام...گفته بودم تا خونت رو با خون اون!...ابليس نشورم...نميام.چشمانم تار می شوند...فردا وقتشه بابا-...دستم را روی شکمم می گذارم و جمع می شوم!...ولی کاش وقتش نبود-.شکمم را مشت می کنم...داری نوه دار می شی-.سرم را روی سنگ می گذارم...کاش بودی-.قطرات سيل وار اشکم می چکدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 427آخ بابا...آخ...عمر خوشبختيم کوتاه بود...نبايد عاشق می شدم...ولی شدم...اونم -کی؟پسر احتشام.مگه دست خودم بود؟نبود بابا...نبود...اون ميگه دوست داشتندليل نمی خواد...راست ميگه...من هزار تا دليل واسه دوست نداشتنشداشتم...ولی ببين چی شد؟االن مادر بچشم.نفسم به نفساش بنده.يه ساعتنبينمش...عين مرغ سرکنده بال بال می زنم...می دونی چی می گم...تو هم عاشق...بودی...تو هم اين درد رو کشيدی.دستانم را روی سنگ پهن می کنمولی تموم شد بابا...بابايی...تموم شد...اون از من نمی گذره...می -شناسمش...ديگه بخششی در کار نيست...خودش گفت...بار بعدی وجودنداره...می دونم راست ميگه...می دونم از زندگيش حذفم می کنه...هم منو...هم...بچمو...می دونم باباسرم را باال می گيرم...هنوز هم هوا سوز دارد...اشک از صورتم می:زدايم...چشم به دوردست می دوزم و می گويم!...بدون امير...می ميرم-.داؼی آهم گلويم را می سوزاند...بازی داره تموم ميشه-.چشمانم را روی هم فشار می دهم.پژواک فريادم...سکوت قبرستان را می شکندرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 428!...مات شدم بابا...مات شدم-موبايلم زنگ می زند...با بی حالی از جيبم بيرونش می آورم و نگاهش میکنم.امير حسين است...مگر چقدر گذشته؟سايه خانومی کجايی؟-...دروغ نمی گويم...پيش بابام-.مکث می کندبيام دنبالت؟-از جايم بلند می شوم و بدون اينکه خاک مانتويم را بتکانم راه خروج را در پيش.می گيرم...نه...دارم ميام-.قطع می کنم و دوباره شماره می گيرم