۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۵:۵۲ عصر
همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم و براي خانواده مان شب خوبی را آرزو کردیم . تنها قسمت عجیب بازهم ناهوئل بود
که مشتاقانه پشت سر ما را نگاه می کرد ، انگار آرزو داشت می توانست دنبالمان بیاید .
وقتی از رودخانه رد شدیم ، چندان سریع تر از انسان ها قدم نمی زدیم ، عجله اي نداشتیم ، دست در دست هم . از
اینکه زیر تیغ ضرب الاجل باشم حالم بهم می خورد و فقط می خواستم این زمان را طولانی تر کنم . احتمالاً ادوارد هم
همین حس را داشت .
« . مجبورم اعتراف کنم ، من الآن کاملاً تحت تاثیر جیکوب قرار گرفتم » : ادوارد به من گفت
« ؟ گرگ ها حسابی تاثیرگذار بودن ، نه »
منظورم این نبود . اون امروز یه دفعه هم به حقیقتی که بقول ناهوئل ، نسی تا شش سال و نیم آینده کاملاً بالغ »
« . میشه ، فکر نکرد
اون اونطوري به نسی نگاه نمی کنه . عجله اي نداره که بزرگ بشه . فقط می خواد » . براي لحظه اي به آن اندیشیدم
« . که خوشحال باشه
« . آره . همونطور که گفتم ، تأثیر برانگیزه . گفتنش زیاد درست نیست اما می تونست انتخاب بدتري هم بکنه »
« . تا شش سال و نیم دیگه به اون موضوع قرار نیست فکر کنم » : اخم هایم را در هم کشیدم
« . البته این طور که پیداست وقتی زمانش برسه جیکوب رقبایی هم داره » . ادوارد خندید و بعد آهی کشید
متوجه شدم . من واسه ي امروز از ناهوئل متشکرم ، اما او نگاه ها یه خورده عجیب بود . به من » . اخمم عمیق تر شد
« . مربوط نیست که نسی تنها خون آشام دورگه ایه که با اون نسبت فامیلی نداره
« . اوه ، اون به نسی نگاه نمی کرد- داشت تو رو نگاه می کرد »
« ؟ چرا باید اون کارو بکنه » . این همانی بود که به نظر می آمد... اما هیچ معنی نداشت
« . چون تو زنده اي » : او آهسته گفت
« . گیجم کردي »
« . اون تمام زندگیش ، در ضمن اون پنجاه سالم از من بزرگتره » : توضیح داد
« پیرمردیه واسه خودش » : وسط حرفش پریدم
اون همیشه خودش رو یه موجود شیطانی دیده ، یه قاتل بالفطره . خواهرهاشم همه مادرهاشون » . او مرا نادیده گرفت
رو کشتن ، اما خیالشون نبوده . پدرشون اونهارو طوري بزرگ کرده که آدم ها در نظرشون مثل حیوون باشن ، در حالی
که خودشون رو خدا می دونن . اما ناهوئل تربیت شده ي هولن بوده ، و هویلن خواهرش رو بیشتر از هرکس دیگه اي
« . دوست داشته . این تمام نقطه نظرشو شکل داده و می شه گفت اون جداً از خودش متنفر بوده
« . خیلی ناراحت کننده اس » : زیر لب گفتم
و بعد اون ما سه تارو میبینه - و براي اولین بار متوجه این میشه که چون اون نصف نامیراست ، معنیش نیست که ذاتاً »
« . شیطانه . اون به من نگاه می کنه و... اون چیزي رو میبینه که پدرش باید می بود
« . تو همه جوره ایده آلی » : به موافقت گفتم
اون تورو نگاه می کنه و زندگی اي رو میبینه که مادرش » . او صداي خرناس مانندي درآورد و بعد دوباره جدي شد
« . باید می داشت
و بعدآهی کشیدم چون می دانستم که بعد از این دیگر هیچ وقت قادر نیستم راجع « ، بیچاره ناهوئل » : زیر لب گفتم
به او بد فکر کنم ، اهمیتی نداشت که نگاهش چقدر مرا معذب می کرد .
« . براش ناراحت نباش . اون الآن خوشحاله. امروز ، اون بالاخره شروع کرد که خودش رو ببخشه »
براي شادي ناهوئل لبخند زدم و بعد به فکر این افتادم که امروز متعلق به شادي بود . هرچند فداکاري ایرینا سایه ي
تاریکی در برابر نور سفید انداخته بود و لحظه را از بی نقصی باز می داشت ، اما انکار خوشی ناممکن بود . زندگی اي
که برایش جنگیده بودم دومرتبه از خطر بدور بود . خانواده ام باز به هم پیوسته بودند . دخترم آینده ي زیبایی داشت که
بی پایان در برابرش گسترده شده بود . فردا می رفتم تا پدرم را ببینم او می توانست ببیند که ترس در چشم هاي من
جاي خود را به شادي داده است و او هم خوشحال می شد . ناگهان ، مطمئن بودم که او را تنها در آنجا پیدا نمی کنم.ه حدي که در طی چند هفته ي گذشته هشیار و گوش بزنگ بودم ، نبودم ، اما در این لحظه طوري بود که انگار در
تمام این مدت می دانستم. سو با چارلی خواهد بود- مادر گرگینه ها با پدر خون آشام- و چارلی دیگر تنها نبود . به این
بینش جدید لبخند جانانه اي زدم.
پرمعناترین موج این دریاي پر جزر و مد شادي حقیقتی ، مسلم تر از همه ي حقایق بود : من با ادوارد بودم. تا ابد .
نه اینکه دلم بخواهد چندین هفته ي اخیر را تکرار کنم ، اما باید اعتراف می کردم که آن روزها باعث شده بود بیش تر
از همیشه قدر چیزي را که داشتم بدانم .
در آن شب آبی -نقره اي ، کلبه محلی بود از آرامش کامل . ما نسی را تا تختش بردیم و او را به آرامی در آنجا قرار
دادیم . او در خواب لبخند زد .
هدیه ي آرو را از دور گردنم کشیدم و به نرمی به گوشه ي اتاق او پرت کردم . اگر دوست داشت می توانست با آن
بازي کند ؛ او از چیزهاي براق خوشش می آمد .
ادوارد و من آهسته قدم زنان به اتاقمان رفتیم ، دست هاي بهم گره خورده مان را بین خود به جلو و عقب تکان
می دادیم .
و دستش را زیر چانه ام گذاشت تا لبهایم را لبهاي خودش برساند . « . شبی براي جشن گرفتن » : او زمزمه کرد
« . صبر کن » . مردد، کنار کشیدم
او سردرگم به من نگاه کرد . این یک قانون همیشگی بود ، من هیچوقت عقب نمی کشیدم . خیلی خوب بیشتر از یک
قانون عادي بود . یک باید حیاتی بود .
« . می خوام یه چیزي رو امتحان کنم » : در حالی که به قیافه ي مات و مبهوت او کمی لبخند می زدم ، گفتم
دست هایم را دو طرف صورت او گذاشتم و براي تمرکز چشم هایم را بستم .
قبلاً وقتی زفرینا سعی کرده بود این را به من آموزش دهد چندان موفق نشده بودم ، اما حالا حفاظم را بهتر
م یشناختم . قسمتی که می جنگید تا از من جدا نشود را درك می کردم ، غریزه ي خودکاري که حفاظت از خودش را
در اولویت از بقیه قرار می داد .
اصلاً به سادگی تحت حفاظت قرار دادن بقیه در کنار خودم نبود . همچنان که حفاظم مبارزه می کرد تا از من محافظت
کنم کشش را حس می کرد که پسزنی می کرد . باید تقلا می کردم تا آن را کاملا از خودم دور کنم ؛ این تمام توجهم
را گرفت .
« ! بلا » : ادوارد حیرت زده زمزمه کرد
آنوقت بود که فهمیدم کار می کند ، بنابراین حتی سخت تر تمرکز کردم تا خاطرات مخصوصی که براي این لحظه نگه
داشته بودم بیرون بکشم ، اجازه دهم که ذهنم را پر کنند و امیدوار بودم به سر او هم وارد شوند .
بعضی از خاطرات شفاف نبودند- خاطرات انسانی مبهمی که از پنجره ي چشمانی ضعیف دیده و با گوشهایی ضعیف
شنیده شده بودند : اولین باري که صورت او را دیده بودم... احساسی که وقتی مرا در چمنزار نگه می داشت به من
دست می داد... آهنگ صدایش در بین تاریکی هوشیاري متزلزل من وقتی مرا از جیمز نجات داده بود... چهره اش
وقتی که در زیر طاقه چتري از گل منتظر بود تا با من ازدواج کند... تک تک لحظات گرانبهاي جزیره... دستان سرد او
که از پس پوست من کودکمان را نوازش می کرد...
و خاطرات واضح که تماماً به خاطر می آمدند : صورت او زمانی که چشمانم را رو به زندگی جدیدم گشوده بودم ، به
سوي سپیده دم بی انتهاي جاودانگی... آن اولین بوسه... آن شب اول...
ناگهان لبهاي او روي لبهاي من با تندخویی حرکت می کردند و تمرکزم شکست .
با یک آه ، وزنی که در ستیز بود و آن را از خودم دور نگه داشته بودم از دستم در رفت . مثل فنري که آن را کشیده
باشی به من برگشت و بار دیگر از افکارم حفاظت کرد .
آهی کشیدم . « ! اوخ ، از دسش دادم »
« ؟ چطوري ؟ چطوري اون کارو کردي » : او نفس نفس زنان ادامه داد « ... شنیدمت »
« . فکر زفرینا بود . یه چندباري روش تمرین کرده بودیم »
او حیرت زده بود . دوبار پلک زد و سرش را تکان داد .
هیچ کسی تا حالا به اندازه اي که من » . شانه هایم را بالا انداختم « ، حالا دیگه می دونی » : با ملایمت گفتم
« . دوستت دارم کسی رو دوست نداشته
« . فقط یه استثنا رو می شناسم » . او لبخند زد ، چشمانش هنوز کمی از حد عادي گشادتر بودند « . تقریباً حق با توا »
«. دروغگو »
او دومرتبه شروع به بوسیدن من کرد ، اما بعد فوراً متوقف شد .
« ؟ می تونی دوباره اون کارو بکنی » : پرسید
« . سخته » . شکلکی درآوردم
او منتظر ماند ، چهره اش مشتاق بود .
« . حتی اگه یه ذره حواسم پرت بشه نمی تونم نگهش دارم » : به او اخطار دادم
« . قول می دم خوب باشم »
در حالی که چشم هایم تنگ می شدند لبهایم را به هم فشردم . سپس لبخند زدم .
دوباره دستهایم را به صورت او فشردم ، حفاظ را از سرم بالا کشیدم و بعد، از جایی که متوقف شده بود آغاز کردم- با
خاطري به شفافی کریستال از اولین شب زندگی جدیدم... روي جزئیات درنگ می کردم .
وقتی بوسه ي محکم او دوباره تلاشم را برهم زد نفس زنان خندیدم .
« ! لعنتی » . او در حالی که حریصانه زیر آرواره ام را می بوسید غرید
« . ما واسه کار کردن روي این وقت زیاد داریم » : به او یادآوري کردم
«... تا همیشه و همیشه و همیشه » : او نجوا کرد
که مشتاقانه پشت سر ما را نگاه می کرد ، انگار آرزو داشت می توانست دنبالمان بیاید .
وقتی از رودخانه رد شدیم ، چندان سریع تر از انسان ها قدم نمی زدیم ، عجله اي نداشتیم ، دست در دست هم . از
اینکه زیر تیغ ضرب الاجل باشم حالم بهم می خورد و فقط می خواستم این زمان را طولانی تر کنم . احتمالاً ادوارد هم
همین حس را داشت .
« . مجبورم اعتراف کنم ، من الآن کاملاً تحت تاثیر جیکوب قرار گرفتم » : ادوارد به من گفت
« ؟ گرگ ها حسابی تاثیرگذار بودن ، نه »
منظورم این نبود . اون امروز یه دفعه هم به حقیقتی که بقول ناهوئل ، نسی تا شش سال و نیم آینده کاملاً بالغ »
« . میشه ، فکر نکرد
اون اونطوري به نسی نگاه نمی کنه . عجله اي نداره که بزرگ بشه . فقط می خواد » . براي لحظه اي به آن اندیشیدم
« . که خوشحال باشه
« . آره . همونطور که گفتم ، تأثیر برانگیزه . گفتنش زیاد درست نیست اما می تونست انتخاب بدتري هم بکنه »
« . تا شش سال و نیم دیگه به اون موضوع قرار نیست فکر کنم » : اخم هایم را در هم کشیدم
« . البته این طور که پیداست وقتی زمانش برسه جیکوب رقبایی هم داره » . ادوارد خندید و بعد آهی کشید
متوجه شدم . من واسه ي امروز از ناهوئل متشکرم ، اما او نگاه ها یه خورده عجیب بود . به من » . اخمم عمیق تر شد
« . مربوط نیست که نسی تنها خون آشام دورگه ایه که با اون نسبت فامیلی نداره
« . اوه ، اون به نسی نگاه نمی کرد- داشت تو رو نگاه می کرد »
« ؟ چرا باید اون کارو بکنه » . این همانی بود که به نظر می آمد... اما هیچ معنی نداشت
« . چون تو زنده اي » : او آهسته گفت
« . گیجم کردي »
« . اون تمام زندگیش ، در ضمن اون پنجاه سالم از من بزرگتره » : توضیح داد
« پیرمردیه واسه خودش » : وسط حرفش پریدم
اون همیشه خودش رو یه موجود شیطانی دیده ، یه قاتل بالفطره . خواهرهاشم همه مادرهاشون » . او مرا نادیده گرفت
رو کشتن ، اما خیالشون نبوده . پدرشون اونهارو طوري بزرگ کرده که آدم ها در نظرشون مثل حیوون باشن ، در حالی
که خودشون رو خدا می دونن . اما ناهوئل تربیت شده ي هولن بوده ، و هویلن خواهرش رو بیشتر از هرکس دیگه اي
« . دوست داشته . این تمام نقطه نظرشو شکل داده و می شه گفت اون جداً از خودش متنفر بوده
« . خیلی ناراحت کننده اس » : زیر لب گفتم
و بعد اون ما سه تارو میبینه - و براي اولین بار متوجه این میشه که چون اون نصف نامیراست ، معنیش نیست که ذاتاً »
« . شیطانه . اون به من نگاه می کنه و... اون چیزي رو میبینه که پدرش باید می بود
« . تو همه جوره ایده آلی » : به موافقت گفتم
اون تورو نگاه می کنه و زندگی اي رو میبینه که مادرش » . او صداي خرناس مانندي درآورد و بعد دوباره جدي شد
« . باید می داشت
و بعدآهی کشیدم چون می دانستم که بعد از این دیگر هیچ وقت قادر نیستم راجع « ، بیچاره ناهوئل » : زیر لب گفتم
به او بد فکر کنم ، اهمیتی نداشت که نگاهش چقدر مرا معذب می کرد .
« . براش ناراحت نباش . اون الآن خوشحاله. امروز ، اون بالاخره شروع کرد که خودش رو ببخشه »
براي شادي ناهوئل لبخند زدم و بعد به فکر این افتادم که امروز متعلق به شادي بود . هرچند فداکاري ایرینا سایه ي
تاریکی در برابر نور سفید انداخته بود و لحظه را از بی نقصی باز می داشت ، اما انکار خوشی ناممکن بود . زندگی اي
که برایش جنگیده بودم دومرتبه از خطر بدور بود . خانواده ام باز به هم پیوسته بودند . دخترم آینده ي زیبایی داشت که
بی پایان در برابرش گسترده شده بود . فردا می رفتم تا پدرم را ببینم او می توانست ببیند که ترس در چشم هاي من
جاي خود را به شادي داده است و او هم خوشحال می شد . ناگهان ، مطمئن بودم که او را تنها در آنجا پیدا نمی کنم.ه حدي که در طی چند هفته ي گذشته هشیار و گوش بزنگ بودم ، نبودم ، اما در این لحظه طوري بود که انگار در
تمام این مدت می دانستم. سو با چارلی خواهد بود- مادر گرگینه ها با پدر خون آشام- و چارلی دیگر تنها نبود . به این
بینش جدید لبخند جانانه اي زدم.
پرمعناترین موج این دریاي پر جزر و مد شادي حقیقتی ، مسلم تر از همه ي حقایق بود : من با ادوارد بودم. تا ابد .
نه اینکه دلم بخواهد چندین هفته ي اخیر را تکرار کنم ، اما باید اعتراف می کردم که آن روزها باعث شده بود بیش تر
از همیشه قدر چیزي را که داشتم بدانم .
در آن شب آبی -نقره اي ، کلبه محلی بود از آرامش کامل . ما نسی را تا تختش بردیم و او را به آرامی در آنجا قرار
دادیم . او در خواب لبخند زد .
هدیه ي آرو را از دور گردنم کشیدم و به نرمی به گوشه ي اتاق او پرت کردم . اگر دوست داشت می توانست با آن
بازي کند ؛ او از چیزهاي براق خوشش می آمد .
ادوارد و من آهسته قدم زنان به اتاقمان رفتیم ، دست هاي بهم گره خورده مان را بین خود به جلو و عقب تکان
می دادیم .
و دستش را زیر چانه ام گذاشت تا لبهایم را لبهاي خودش برساند . « . شبی براي جشن گرفتن » : او زمزمه کرد
« . صبر کن » . مردد، کنار کشیدم
او سردرگم به من نگاه کرد . این یک قانون همیشگی بود ، من هیچوقت عقب نمی کشیدم . خیلی خوب بیشتر از یک
قانون عادي بود . یک باید حیاتی بود .
« . می خوام یه چیزي رو امتحان کنم » : در حالی که به قیافه ي مات و مبهوت او کمی لبخند می زدم ، گفتم
دست هایم را دو طرف صورت او گذاشتم و براي تمرکز چشم هایم را بستم .
قبلاً وقتی زفرینا سعی کرده بود این را به من آموزش دهد چندان موفق نشده بودم ، اما حالا حفاظم را بهتر
م یشناختم . قسمتی که می جنگید تا از من جدا نشود را درك می کردم ، غریزه ي خودکاري که حفاظت از خودش را
در اولویت از بقیه قرار می داد .
اصلاً به سادگی تحت حفاظت قرار دادن بقیه در کنار خودم نبود . همچنان که حفاظم مبارزه می کرد تا از من محافظت
کنم کشش را حس می کرد که پسزنی می کرد . باید تقلا می کردم تا آن را کاملا از خودم دور کنم ؛ این تمام توجهم
را گرفت .
« ! بلا » : ادوارد حیرت زده زمزمه کرد
آنوقت بود که فهمیدم کار می کند ، بنابراین حتی سخت تر تمرکز کردم تا خاطرات مخصوصی که براي این لحظه نگه
داشته بودم بیرون بکشم ، اجازه دهم که ذهنم را پر کنند و امیدوار بودم به سر او هم وارد شوند .
بعضی از خاطرات شفاف نبودند- خاطرات انسانی مبهمی که از پنجره ي چشمانی ضعیف دیده و با گوشهایی ضعیف
شنیده شده بودند : اولین باري که صورت او را دیده بودم... احساسی که وقتی مرا در چمنزار نگه می داشت به من
دست می داد... آهنگ صدایش در بین تاریکی هوشیاري متزلزل من وقتی مرا از جیمز نجات داده بود... چهره اش
وقتی که در زیر طاقه چتري از گل منتظر بود تا با من ازدواج کند... تک تک لحظات گرانبهاي جزیره... دستان سرد او
که از پس پوست من کودکمان را نوازش می کرد...
و خاطرات واضح که تماماً به خاطر می آمدند : صورت او زمانی که چشمانم را رو به زندگی جدیدم گشوده بودم ، به
سوي سپیده دم بی انتهاي جاودانگی... آن اولین بوسه... آن شب اول...
ناگهان لبهاي او روي لبهاي من با تندخویی حرکت می کردند و تمرکزم شکست .
با یک آه ، وزنی که در ستیز بود و آن را از خودم دور نگه داشته بودم از دستم در رفت . مثل فنري که آن را کشیده
باشی به من برگشت و بار دیگر از افکارم حفاظت کرد .
آهی کشیدم . « ! اوخ ، از دسش دادم »
« ؟ چطوري ؟ چطوري اون کارو کردي » : او نفس نفس زنان ادامه داد « ... شنیدمت »
« . فکر زفرینا بود . یه چندباري روش تمرین کرده بودیم »
او حیرت زده بود . دوبار پلک زد و سرش را تکان داد .
هیچ کسی تا حالا به اندازه اي که من » . شانه هایم را بالا انداختم « ، حالا دیگه می دونی » : با ملایمت گفتم
« . دوستت دارم کسی رو دوست نداشته
« . فقط یه استثنا رو می شناسم » . او لبخند زد ، چشمانش هنوز کمی از حد عادي گشادتر بودند « . تقریباً حق با توا »
«. دروغگو »
او دومرتبه شروع به بوسیدن من کرد ، اما بعد فوراً متوقف شد .
« ؟ می تونی دوباره اون کارو بکنی » : پرسید
« . سخته » . شکلکی درآوردم
او منتظر ماند ، چهره اش مشتاق بود .
« . حتی اگه یه ذره حواسم پرت بشه نمی تونم نگهش دارم » : به او اخطار دادم
« . قول می دم خوب باشم »
در حالی که چشم هایم تنگ می شدند لبهایم را به هم فشردم . سپس لبخند زدم .
دوباره دستهایم را به صورت او فشردم ، حفاظ را از سرم بالا کشیدم و بعد، از جایی که متوقف شده بود آغاز کردم- با
خاطري به شفافی کریستال از اولین شب زندگی جدیدم... روي جزئیات درنگ می کردم .
وقتی بوسه ي محکم او دوباره تلاشم را برهم زد نفس زنان خندیدم .
« ! لعنتی » . او در حالی که حریصانه زیر آرواره ام را می بوسید غرید
« . ما واسه کار کردن روي این وقت زیاد داریم » : به او یادآوري کردم
«... تا همیشه و همیشه و همیشه » : او نجوا کرد