۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۸:۵۹ عصر
عاشقانه و به
آرامی بوسید و جمعیت را به فراموشی سپردم .
مکان را ، زمان را ، عقل را ...
تنها به این اندیشیدم که او عاشق من است ، که او مرا می خواهد ، که من متعلق به او هستم .
او بوسه را شروع کرده و باید آن را به پایان می برد . به او چسبیدم و به خنده هاي زیر زیرکی و گلوصاف کردن هاي
حضار توجهی نکردم . عاقبت دستانش صورت مرا نگه داشتند . او خیلی زود عقب رفت تا به من نگاه کند . در ظاهر
لبخند ناگهانی اش کمی شبیه پوزخند بود . ولی زیر علاقه ي زود گذرش به نمایش عمومی من، لذت عمیقی پنهان
بود که من نیز حس اش میکردم .
جمعیت با هلهله اي منفجر شد و ادوارد بدن هایمان را چرخاند تا رو به روي خانواده مان قرار بگیریم . من نمی توانستم
چشمانم را از صورت ادوارد دور کنم تا آنها را ببینم .
اول، بازوان مادرم مرا یافتند ، صورت اشک آلود او ؛ اولین چیزي بود که بالاخره پس از اینکه چشمانم را با بی میلی از
ادوارد دور کردم، دیدم . و بعد بین جمعیت دست به دست شدم . از آغوشی به آغوشی دیگر فرستاده می شدم . فقط به
طرز مبهمی می دیدم که چه کسی مرا در آغوش دارد . روي دست ادوارد که محکم در دستم بود تمرکز داشتم و تفاوت
میان آغوش نرم و گرم دوستان انسانم را با آغوش سرد و لطیف خانواده ي جدیدم احساس می کردم .
فقط یک آغوش سوزان با باقی آنها فرق داشت . سثْ کلیرواتر جرئت کرده بود و در میان خون آشام ها به جاي دوست
گرگینه ي گم شده ام حاضر شده بود .
فصل چهارم:رفتار مناسب
کم کم نوبت به قسمت پذیرایی رسید ، که گواهی بر برنامه ریزي بی نقص آلیس بود . شفق بر بالاي دریاچه سایه
افکنده بود ؛ مراسم عقد دقیقاً سر مدتی معین به اتمام رسیده و اجازه داده بود خورشید از پس درختان غروب کند . در
حالی که نور ضعیفی درخت ها را روشن کرده و باعث درخشش گل هاي سفید می شد ، ادوارد مرا به بیرون از درهاي
شیشه اي عقب هدایت کرد . محوطه ي بیرون هم با ده ها هزار گل دیگر آراسته شده بود . عطر آن برفراز سکوي
رقص روي چمن ها ، در زیر سایه ي دو درخت کهنسال همیشه بهار ، پیچیده بود .
همچنان که یک بعد از ظهر دلپزیر ماه آگوست ما را در برمیگرفت ، همه چیز آرام بود و ملایم بود . جمعیت اندك زیر
درخشش چراغ هاي چشمک زن پراکنده شدند و دوستانی که همین چند دقیقه پیش در آغوش کشیده بودیم یک بار
دیگر به ما تبریک گفتند . حالا زمان خندیدن و خوش و بش کردن بود .
مادرش، سو کنار او چسبیده بود « بچه ها ، تبریک » : سثْ کلیرواتر سرش را از زیر یک نوار گل خم کرد و به ما گفت
و بسیار محتاطانه به میهمانان نگاه می انداخت . صورت او لاغر و جدي بود که با مدل موي کوتاه و ساده ي او
همخوانی داشت ؛ درست به کوتاهی موي دخترش، لیا . در این فکر بودم که شاید او به نشانه ي همبستگی آنها را
همان طور کوتاه کرده است . بیلی بلک ، در طرف دیگر سثْ ، به اندازه ي سو عصبی نبود .
وقتی به پدر جیکوب نگاه می کردم ، همیشه حس می کردم به جاي یک نفر در حال نگریستن به دو نفر هستم . مرد
پیري با صورت چین افتاده و لبخند ملیحی که همه می دیدند روي ویلچر نشسته بود . و بعد در او نواده ي یک سالار
قبیله ي کهن قدرتمند و جادویی را می دیدم که رداي اقتدار برتن کرده بود و خون اصیل در رگهایش جریان داشت .
با اینکه جادو - به دلیل فقدان فعل و انفعال- دیگر در او وجود نداشت ، بیلی هنوز هم بخشی از آن قدرت و اسطوره بود
در وجودش جریان داشت . و از او به پسرش رسیده بود ، کسی که وارث جادو بود و به آن پشت کرده بود . این سبب
شده بود سام اُولی به عنوان فرمانده حفاظت از اسطوره ها و جادوي زمان گذاشته کنترل را در دست بگیرد ...
بیلی با وجود این مراسم و جمعیت به طرز عجیبی راحت به نظر می رسید . چشم هاي سیاهش به گونه اي
می درخشید انگار همین حالا خبر خوبی به او رسیده بود . تحت تاثیر آرامش او قرار گرفته بودم . به چشم بیلی، باید
این عروسی چیزي بسیار بد به نظر می رسید ، بدترین چیزي که ممکن بود براي دختر بهترین دوستش اتفاق بیفتد .
می دانستم براي او آسان نیست که احساساتش را مهار کند ، با توجه به سایه ي چالشی که این ازدواج بر پیمان
آرامی بوسید و جمعیت را به فراموشی سپردم .
مکان را ، زمان را ، عقل را ...
تنها به این اندیشیدم که او عاشق من است ، که او مرا می خواهد ، که من متعلق به او هستم .
او بوسه را شروع کرده و باید آن را به پایان می برد . به او چسبیدم و به خنده هاي زیر زیرکی و گلوصاف کردن هاي
حضار توجهی نکردم . عاقبت دستانش صورت مرا نگه داشتند . او خیلی زود عقب رفت تا به من نگاه کند . در ظاهر
لبخند ناگهانی اش کمی شبیه پوزخند بود . ولی زیر علاقه ي زود گذرش به نمایش عمومی من، لذت عمیقی پنهان
بود که من نیز حس اش میکردم .
جمعیت با هلهله اي منفجر شد و ادوارد بدن هایمان را چرخاند تا رو به روي خانواده مان قرار بگیریم . من نمی توانستم
چشمانم را از صورت ادوارد دور کنم تا آنها را ببینم .
اول، بازوان مادرم مرا یافتند ، صورت اشک آلود او ؛ اولین چیزي بود که بالاخره پس از اینکه چشمانم را با بی میلی از
ادوارد دور کردم، دیدم . و بعد بین جمعیت دست به دست شدم . از آغوشی به آغوشی دیگر فرستاده می شدم . فقط به
طرز مبهمی می دیدم که چه کسی مرا در آغوش دارد . روي دست ادوارد که محکم در دستم بود تمرکز داشتم و تفاوت
میان آغوش نرم و گرم دوستان انسانم را با آغوش سرد و لطیف خانواده ي جدیدم احساس می کردم .
فقط یک آغوش سوزان با باقی آنها فرق داشت . سثْ کلیرواتر جرئت کرده بود و در میان خون آشام ها به جاي دوست
گرگینه ي گم شده ام حاضر شده بود .
فصل چهارم:رفتار مناسب
کم کم نوبت به قسمت پذیرایی رسید ، که گواهی بر برنامه ریزي بی نقص آلیس بود . شفق بر بالاي دریاچه سایه
افکنده بود ؛ مراسم عقد دقیقاً سر مدتی معین به اتمام رسیده و اجازه داده بود خورشید از پس درختان غروب کند . در
حالی که نور ضعیفی درخت ها را روشن کرده و باعث درخشش گل هاي سفید می شد ، ادوارد مرا به بیرون از درهاي
شیشه اي عقب هدایت کرد . محوطه ي بیرون هم با ده ها هزار گل دیگر آراسته شده بود . عطر آن برفراز سکوي
رقص روي چمن ها ، در زیر سایه ي دو درخت کهنسال همیشه بهار ، پیچیده بود .
همچنان که یک بعد از ظهر دلپزیر ماه آگوست ما را در برمیگرفت ، همه چیز آرام بود و ملایم بود . جمعیت اندك زیر
درخشش چراغ هاي چشمک زن پراکنده شدند و دوستانی که همین چند دقیقه پیش در آغوش کشیده بودیم یک بار
دیگر به ما تبریک گفتند . حالا زمان خندیدن و خوش و بش کردن بود .
مادرش، سو کنار او چسبیده بود « بچه ها ، تبریک » : سثْ کلیرواتر سرش را از زیر یک نوار گل خم کرد و به ما گفت
و بسیار محتاطانه به میهمانان نگاه می انداخت . صورت او لاغر و جدي بود که با مدل موي کوتاه و ساده ي او
همخوانی داشت ؛ درست به کوتاهی موي دخترش، لیا . در این فکر بودم که شاید او به نشانه ي همبستگی آنها را
همان طور کوتاه کرده است . بیلی بلک ، در طرف دیگر سثْ ، به اندازه ي سو عصبی نبود .
وقتی به پدر جیکوب نگاه می کردم ، همیشه حس می کردم به جاي یک نفر در حال نگریستن به دو نفر هستم . مرد
پیري با صورت چین افتاده و لبخند ملیحی که همه می دیدند روي ویلچر نشسته بود . و بعد در او نواده ي یک سالار
قبیله ي کهن قدرتمند و جادویی را می دیدم که رداي اقتدار برتن کرده بود و خون اصیل در رگهایش جریان داشت .
با اینکه جادو - به دلیل فقدان فعل و انفعال- دیگر در او وجود نداشت ، بیلی هنوز هم بخشی از آن قدرت و اسطوره بود
در وجودش جریان داشت . و از او به پسرش رسیده بود ، کسی که وارث جادو بود و به آن پشت کرده بود . این سبب
شده بود سام اُولی به عنوان فرمانده حفاظت از اسطوره ها و جادوي زمان گذاشته کنترل را در دست بگیرد ...
بیلی با وجود این مراسم و جمعیت به طرز عجیبی راحت به نظر می رسید . چشم هاي سیاهش به گونه اي
می درخشید انگار همین حالا خبر خوبی به او رسیده بود . تحت تاثیر آرامش او قرار گرفته بودم . به چشم بیلی، باید
این عروسی چیزي بسیار بد به نظر می رسید ، بدترین چیزي که ممکن بود براي دختر بهترین دوستش اتفاق بیفتد .
می دانستم براي او آسان نیست که احساساتش را مهار کند ، با توجه به سایه ي چالشی که این ازدواج بر پیمان