۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۹:۲۶ عصر
او با لبخندي دست من را گرفت و به آشپزخانه برد . اهمیتی نداشت که نمی توانست ذهنم را بخواند ، او چهره ي مرا
به خوبی می شناخت.
« اشتهام داره از کنترل خارج می شه » : وقتی بالاخره سیر شدم شکایت کنان گفتم
« ؟ می خواي امروز بعد از ظهر با دلفین ها شنا کنی- کالري هارو بسوزونی » : ادوارد پرسید
« شاید بعداً . واسه کالري سوزوندن یه ایده ي دیگه دارم »
« ؟ و اون چیه »
« خوب، خوب نیست که اینقدر تخته اضافه بالاي تخت مونده »
ولی نتوانستم حرفم را تمام کنم . او پیش از آن مرا روي بازوانش بلند کرده و در حالی که با سرعت غیر انسانی به
سمت اتاق آبی می برد ، لبهایش ، لبهاي مرا خاموش کردند
فصل هفتم:غیر منتظره
صف تیره رنگ در میان مه لفاف مانند برایم واضح تر میشد . می توانستم چشمان یاقوت رنگ شان را که از تشنگی ،
از هوس براي کشتن می درخشید ببینم . لبهایشان روي دندان هاي تیز و خیس شان عقب رفت ، بعضی براي غرش و
بعضی براي لبخند .
صداي ناله ي کودك پشت سرم را میشنیدم ، اما نمی توانستم برگردم و نگاهش کنم . با اینکه ناامیدانه می خواستم از
امنیت او اطمینان حاصل کنم ، اکنون نمی توانستم بهاي هیچ گونه خطایی در تمرکز را بپردازم.
آنها جلوتر آمدند در حالی که شنل هاي مشکی شان با حرکت اندك آنها پشت سر موج می خوردند . دستهایشان به
پنجه هاي استخوانی رنگ تبدیل شدند . از یکدیگر فاصله گرفتند تا بتوانند از هر سمت به ما حمله کنند . ما محاصره
شده بودیم . ما قرار بود بمیریم .
و سپس ، مانند انفجار نور از یک فلاش ، تمام صحنه متفاوت بود . با این حال چیزي عوض نشده بود . ولتوري ها
هنوز مصمم به قتل ، به ما نزدیک می شدند . تنها چیزي که عوض شده بود نوع نگاه من به تصویر بود . ناگهان من
تشنه ي آنها بودم . می خواستم که آنها تقاص کارشان را پس دهند . در حالی که به جلو خیز برمی داشتم وحشتم به
خون خواهی تبدیل شد ، لبخندي روي لبم ظاهر شد و از میان دندان هاي عریان ام غرشی بیرون دادم .
با وحشت از خواب پریدم .
اتاق تاریک بود . همچنین گرم و شرجی . عرق از شقیقه هایم تا پایین گردنم سرازیر شد .
به ملحفه هاي گرم چنگ زدم ، خالی بودند .
« ؟ ادوارد »
همان لحظه ، انگشتانم به چیزي صاف و لطیف و سفت برخورد کردند . یک ورق کاغذ که از وسط تا شده بود .
یادداشت را برداشتم و به طرف دیگر اتاق ، جایی که کلیدهاي چراغ بودند ، حرکت کردم .
را مورد خطاب قرار داده بود . « خانم کالن » بیرون یادداشت
" امیدوارم بیدار و متوجه نبود ام نشی ، اما اگر شدي ، من خیلی زود برمی گردم . فقط براي شکار
به خشکی برگشتم . دوباره بخواب و تا وقتی بیدار بشی من برگشتم . دوستت دارم . "
آهی کشیدم . دو هفته از آمدن ما می گذشت پس من باید انتظار رفتن اش را می کشیدم ، اما به زمان فکر نکرده بودم
. انگار ما اینجا خارج از زمان در یک مکان بی نظیر حضور داشتیم.
عرق را از پیشانی ام زدودم . با اینکه ساعت روي میز بعد از یک را نشان می داد ، حس بیداري و هشیاري داشتم .
می دانستم با این حس گرما و چسبندگی نمی توانستم دوباره به خواب بروم . ناگفته نماند که می دانستم اگر به خواب
برگردم، دوباره آن پیکره هاي مشکی پوش آماده شکار را در سرم خواهم دید .
بلند شدم و با روشن کردن چراغ ها بی هدف اطراف خانه خالی پرسه زدم . بدون حضور ادوارد ، آنجا خیلی بزرگ و
خالی به نظر می رسید . خیلی متفاوت .
به آشپزخانه رسیدم و فکر کردم شاید غذایی براي آرامش چیزي بود که به آن نیاز داشتم .
در یخچال کنجکاوي کرده تا تمام مواد لازم براي مرغ سخاري را پیدا کردم . سرخ شدن و جلز و ولز مرغ در ماهیتابه
صدایی آشنا و خانگی بود ، از شکستن سکوت احساس اضطراب کمتري داشتم .
چنان بوي خوبی می داد که همانجا از ماهیتابه ، در حالی که زبانم را می سوزاندم ، شروع به خوردن کردم . بعد از پنج
یا ششمین لقمه آنقدر سرد شده بود که بتوانم طعم آن را حس کنم . جویدن ام آرام تر شد . طعم آن مشکلی داشت؟
گوشت را بررسی کردم . همه جاي آن سفید بود . اما ممکن بود کامل نپخته باشد. لقمه ي آزمایشی دیگري برداشتم .
دوبار جویدم . اه مطمئنا بدمزه بود . بلند شدم تا لقمه ي دهانم را درون سینک خالی کنم . بوي مرغ و روغن حال به
هم زن بود . تمام بشقابم را برداشتم و درون سطل زباله خالی کرده و پنجره را باز کردم تا بوي غذا را تهویه شود .
هواي بیرون به نسیم خنکی تبدیل شده بود که روي پوستم حس خوبی داشت .
به طور ناگهانی خسته بودم ، اما دلم نمی خواست به اتاق گرم برگردم . پس پنجره هاي اتاق تلویزیون را باز کرده و
زیر آنها روي کاناپه دراز کشیدم . همان فیلمی که روز قبل دیده بودیم را پخش کردم و به زودي با آهنگ ملایم اول
فیلم به خواب رفتم .
وقتی چشمانم را باز کردم خورشید در نیمه ي آسمان بود ، اما این نور خورشید نبود که مرا بیدار کرده بود . بازوان
خنکی دور من ، مرا به سمت او می کشیدند . همان موقع دردي ناگهانی در دلم پیچید .
متاسفم ، انگار زیادم دقیق نبودم به » : ادوارد دستی زمستانی مقابل پیشانی خیس و چسبناك من کشید و
به خوبی می شناخت.
« اشتهام داره از کنترل خارج می شه » : وقتی بالاخره سیر شدم شکایت کنان گفتم
« ؟ می خواي امروز بعد از ظهر با دلفین ها شنا کنی- کالري هارو بسوزونی » : ادوارد پرسید
« شاید بعداً . واسه کالري سوزوندن یه ایده ي دیگه دارم »
« ؟ و اون چیه »
« خوب، خوب نیست که اینقدر تخته اضافه بالاي تخت مونده »
ولی نتوانستم حرفم را تمام کنم . او پیش از آن مرا روي بازوانش بلند کرده و در حالی که با سرعت غیر انسانی به
سمت اتاق آبی می برد ، لبهایش ، لبهاي مرا خاموش کردند
فصل هفتم:غیر منتظره
صف تیره رنگ در میان مه لفاف مانند برایم واضح تر میشد . می توانستم چشمان یاقوت رنگ شان را که از تشنگی ،
از هوس براي کشتن می درخشید ببینم . لبهایشان روي دندان هاي تیز و خیس شان عقب رفت ، بعضی براي غرش و
بعضی براي لبخند .
صداي ناله ي کودك پشت سرم را میشنیدم ، اما نمی توانستم برگردم و نگاهش کنم . با اینکه ناامیدانه می خواستم از
امنیت او اطمینان حاصل کنم ، اکنون نمی توانستم بهاي هیچ گونه خطایی در تمرکز را بپردازم.
آنها جلوتر آمدند در حالی که شنل هاي مشکی شان با حرکت اندك آنها پشت سر موج می خوردند . دستهایشان به
پنجه هاي استخوانی رنگ تبدیل شدند . از یکدیگر فاصله گرفتند تا بتوانند از هر سمت به ما حمله کنند . ما محاصره
شده بودیم . ما قرار بود بمیریم .
و سپس ، مانند انفجار نور از یک فلاش ، تمام صحنه متفاوت بود . با این حال چیزي عوض نشده بود . ولتوري ها
هنوز مصمم به قتل ، به ما نزدیک می شدند . تنها چیزي که عوض شده بود نوع نگاه من به تصویر بود . ناگهان من
تشنه ي آنها بودم . می خواستم که آنها تقاص کارشان را پس دهند . در حالی که به جلو خیز برمی داشتم وحشتم به
خون خواهی تبدیل شد ، لبخندي روي لبم ظاهر شد و از میان دندان هاي عریان ام غرشی بیرون دادم .
با وحشت از خواب پریدم .
اتاق تاریک بود . همچنین گرم و شرجی . عرق از شقیقه هایم تا پایین گردنم سرازیر شد .
به ملحفه هاي گرم چنگ زدم ، خالی بودند .
« ؟ ادوارد »
همان لحظه ، انگشتانم به چیزي صاف و لطیف و سفت برخورد کردند . یک ورق کاغذ که از وسط تا شده بود .
یادداشت را برداشتم و به طرف دیگر اتاق ، جایی که کلیدهاي چراغ بودند ، حرکت کردم .
را مورد خطاب قرار داده بود . « خانم کالن » بیرون یادداشت
" امیدوارم بیدار و متوجه نبود ام نشی ، اما اگر شدي ، من خیلی زود برمی گردم . فقط براي شکار
به خشکی برگشتم . دوباره بخواب و تا وقتی بیدار بشی من برگشتم . دوستت دارم . "
آهی کشیدم . دو هفته از آمدن ما می گذشت پس من باید انتظار رفتن اش را می کشیدم ، اما به زمان فکر نکرده بودم
. انگار ما اینجا خارج از زمان در یک مکان بی نظیر حضور داشتیم.
عرق را از پیشانی ام زدودم . با اینکه ساعت روي میز بعد از یک را نشان می داد ، حس بیداري و هشیاري داشتم .
می دانستم با این حس گرما و چسبندگی نمی توانستم دوباره به خواب بروم . ناگفته نماند که می دانستم اگر به خواب
برگردم، دوباره آن پیکره هاي مشکی پوش آماده شکار را در سرم خواهم دید .
بلند شدم و با روشن کردن چراغ ها بی هدف اطراف خانه خالی پرسه زدم . بدون حضور ادوارد ، آنجا خیلی بزرگ و
خالی به نظر می رسید . خیلی متفاوت .
به آشپزخانه رسیدم و فکر کردم شاید غذایی براي آرامش چیزي بود که به آن نیاز داشتم .
در یخچال کنجکاوي کرده تا تمام مواد لازم براي مرغ سخاري را پیدا کردم . سرخ شدن و جلز و ولز مرغ در ماهیتابه
صدایی آشنا و خانگی بود ، از شکستن سکوت احساس اضطراب کمتري داشتم .
چنان بوي خوبی می داد که همانجا از ماهیتابه ، در حالی که زبانم را می سوزاندم ، شروع به خوردن کردم . بعد از پنج
یا ششمین لقمه آنقدر سرد شده بود که بتوانم طعم آن را حس کنم . جویدن ام آرام تر شد . طعم آن مشکلی داشت؟
گوشت را بررسی کردم . همه جاي آن سفید بود . اما ممکن بود کامل نپخته باشد. لقمه ي آزمایشی دیگري برداشتم .
دوبار جویدم . اه مطمئنا بدمزه بود . بلند شدم تا لقمه ي دهانم را درون سینک خالی کنم . بوي مرغ و روغن حال به
هم زن بود . تمام بشقابم را برداشتم و درون سطل زباله خالی کرده و پنجره را باز کردم تا بوي غذا را تهویه شود .
هواي بیرون به نسیم خنکی تبدیل شده بود که روي پوستم حس خوبی داشت .
به طور ناگهانی خسته بودم ، اما دلم نمی خواست به اتاق گرم برگردم . پس پنجره هاي اتاق تلویزیون را باز کرده و
زیر آنها روي کاناپه دراز کشیدم . همان فیلمی که روز قبل دیده بودیم را پخش کردم و به زودي با آهنگ ملایم اول
فیلم به خواب رفتم .
وقتی چشمانم را باز کردم خورشید در نیمه ي آسمان بود ، اما این نور خورشید نبود که مرا بیدار کرده بود . بازوان
خنکی دور من ، مرا به سمت او می کشیدند . همان موقع دردي ناگهانی در دلم پیچید .
متاسفم ، انگار زیادم دقیق نبودم به » : ادوارد دستی زمستانی مقابل پیشانی خیس و چسبناك من کشید و