۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۹:۰۸ عصر
موجهاي کم تلاطم کنار او می شکستند انگار به یک صخره برخورد می کردند . به خط هاي صیقلی پشت او خیره
شدم ، شانه هایش ، بازوانش ، گردنش ، پیکر بی نقص او...
آتش دیگر پوستم را به سوزش نمی انداخت - حالا آهسته و عمیق بود ؛ تمام ایرادهاي مرا خاموش کرده بود ، در مورد
خجالتم مطمئن نبودم . بی درنگ حوله را انداختم ، آن را زیر درخت در کنار لباس هاي او رها کردم و قدم به زیر نور
سفید گذاشتم ؛ نور مرا هم مانند ماسه هاي برفی، رنگ پریده کرد .
زمانی که به لبه ي آب قدم گذاشتم نمی توانستم صداي پاهایم را بشنوم ، ولی حدس می زدم او می تواند . گذاشتم
موج ها به انگشتان پایم تماس پیدا کنند و متوجه شدم در مورد دما حق با او بود- خیلی گرم بود ، مانند آب حمام . در
آن قدم گذاشتم ، با احتیاط در میان کف نامرئی اقیانوس پیش رفتم ، ولی احتیاجی به احتیاط نبود ، ماسه به طور کاملا
همواري به طرف ادوارد پیش رفته بود. در جریان آب بی وزن راه رفتم تا اینکه به کنار او رسیدم و بعد ، دستم را به
نرمی روي دست خنک او روي آب گذاشتم.
« زیباست » : من هم به ماه نگاه کردم و گفتم
آهسته چرخید تا با من رودررو شود ؛ با حرکت او موج ها « درسته » : او که تحت تاثیر قرار نگرفته بود جواب داد
چرخیدند و به پوست من برخورد کردند . چشمانش در مقابل پوست سفید او نقره اي رنگ به نظر می رسیدند . او
دستانش را برعکس کرد تا انگشتانمان را روي سطح آب گره کند . به حدکافی گرم بود که دستان سرد او باعث لرزش
در من نشود .
« ولی من اسم اون رو زیبا نمی ذارم ، نه وقتی تو اینجا در برابرش ایستادي » : او ادامه داد
اندکی لبخند زدم ، سپس دست آزادم را بلند کردم - حالا دیگر نمی لرزید - و آن را روي قلب او گذاشتم . اندکی از
تماس دست گرم من لرزید . حالا نفس هایش نا منظم تر شده بود .
اگه... اگه کار اشتباهی انجام » . صدایش ناگهان عصبی بود « من قول دادم که امتحان می کنیم » : او زمزمه کرد
« دادم اگه اذیتت کردم ، باید همون موقع بهم بگی
در حالی که نگاهم را به روي چشمان او نگه می داشتم ، به سنگینی سر تکان دادم . قدم دیگري از میان موج ها
برداشتم و سرم را به سینه ي او تکیه دادم .
« ما متعلق به همدیگه ایم » ، زیر لب گفتم : نترس
تحت تاثیر حقیقت نهفته در کلماتم قرار گرفتم . این لحظه فوق العاده کامل بود ، خیلی درست ، به هیچ وجه نمی شد
در آن شک کرد .
بازوهاي او به دور من حلقه شدند و مرا به او چسباندند، تابستان و زمستان. حس می کردم تمام عصب هاي بدنم فعال
شده اند .
و بعد به نرمی ما را درون آبهاي عمیق تر کشید . « براي همیشه » : او گفت
صبح ، گرماي خورشید روي پوست بی پوشش پشتم ، مرا از خواب بیدار کرد . از صبح گذشته بود ، شاید بعد از ظهر ،
مطمئن نبودم . هرچند هرچیز دیگري غیر زمان واضح بود ؛ دقیقاً می دانستم کجا هستم - اتاق روشن با تخت بزرگ
سفید ، نور درخشان آفتاب از بین درهاي باز به داخل می تابید .
چشمانم را باز نکردم. به قدري شاد بودم که دلم نمی خواست چیزي را تغییر دهم ، فرقی نداشت چقدر اندك . تنها صدا
، صداي موج هاي بیرون بود ، نفس هاي ما و طپش قلب من ...
من راحت بودم ، حتی با وجود خورشیدي که پوستم را می سوزاند . پوست سرد او پادزهري عالی براي گرما بود . با
خوابیدن روي سینه ي زمستانی او و حلقه ي بازوانش دور من ، حس آسودگی و راحتی داشتم . در عجب بودم چرا
اینقدر براي دیشب می ترسیدم . حالا ترس هایم همه احمقانه به نظر می رسید .
انگشتان او آهسته از ستون فقراطم پایین رفتند و فهمیدم که او می داند بیدار شده ام . چشمانم را بسته نگه داشتم و
حلقه ي دستانم را به دور گردن او تنگ تر کردم ، خودم را به او نزدیک تر نگه داشتم .
او چیزي نگفت ؛ انگشتانش روي کمرم بالا و پایین می رفتند ، به نرمی روي پوستم کشیده می شدند و به سختی با
آن تماس داشتند .
خوشحال می شدم اگر می شد تا ابد همینجا دراز بکشم ، تا هرگز این لحظه بهم نخورد ، ولی بدنم نظر دیگري داشت.
به شکم بی صبرم خندیدم . بعد از تمام اتفاقاتی که دیشب افتاده بود ، گرسنگی به گونه اي خالی از لطف بود . انگار از
بلندترین ارتفاعات به زمین برگردانده شده باشی .
لحن صداي او ، جدي و خشک بود. « ؟ چی خنده داره » : ادوارد که همچنان پشتم را نوازش می کرد ، زیر لب گفت
سیلی از خاطرات شب گذشته به خاطرم آمد و احساس کردم صورت و گردنم سرخ می شوند .
« اینکه نمی شه واسه مدت زیادي از انسان بودن فرار کرد » . براي پاسخ به سوال او ، شکمم غرید . دوباره خندیدم
منتظر ماندم ، ولی او با من نخندید . آهسته ، از پس لایه هاي متعدد خوشی که ذهنم انباشته بود گذشتم ، به این
نتیجه رسیدم که جو متفاوتی خارج از شادي درونی ام در جریان است .
چشمانم را باز کردم ؛ اولین چیزي که دیدم پوست رنگ پریده و تقریبا نقره فام گلوي او بود ، قوس چانه ي او بالاي
صورتم قرار داشت . آرواره اش سخت بود . خودم را روي آرنجم بالا کشیدم تا بتوانم چهره ي او را ببینم .
او به پرده هاي پف دار بالاي سرمان چشم دوخته بود و زمانی که سعی می کردم صورت جدي او را بخوانم به من نگاه
نکرد . حالت چهره ي او مرا شوکه کرد- مرا تکان داد .
« ؟ چیه؟ چی شده » . به طور عجیبی کمی صدایم گرفته بود « ؟ ادوارد » : گفتم
صدایش خشک و طعنه آمیز بود . « ؟ یعنی نمیدونی »
اولین غریزه ام ، محصولی از یک عمر عدم اعتماد به نفس این بود که به این فکر بیفتم چه خطایی از من سرزده است.
هرچیزي که اتفاق افتاده بود را مرور کردم ، ولی هیچ نقطه ي تلخی در آن خاطره نیافتم . همه چیز از آنچه تصور کرده
بودم ساده تر بود ؛ ما مثل تکه هایی که براي بهم پوستن ساخته شده بودند ، با هم جور شده بودیم . این به من
خشنودي اسرار آمیزي داده بود- ما از نظر فیزیکی سازگار بودیم ، مانند دیگر چیزها . آتش و یخ ، بدون نابود کردن
یکدیگر به گونه اي با هم زیسته بودند . اثبات بیشتر بر اینکه ما بهم تعلق داشتیم.
نمی توانستم چیزي را به خاطر آورم که باعث شده بود او اینطور باشد- بسیار جدي و سرد . من چه چیزي را ندیده
بودم؟
با انگشتانش خط هاي نگرانی را از روي پیشانیم پاك کرد .
« ؟ به چی فکر می کنی » : زمزمه وار گفت
« ؟... تو ناراحتی . من نمی فهمم. من کاري »
« چقدر بد صدمه دیدي ، بلا ؟ حقیقتو بگو- سعی نکن کم نشونش بدي » . چشمانش تنگ شدند
صدایم بلندتر از حد معمول خارج شد زیرا کلمات او مرا متحیر کرده بودند . « ؟ صدمه » : تکرار کردم
در حالی که لبهایش را به هم می فشرد ، یکی از ابروهایش را بالا برد .
به طور خودکار بدنم را کش دادم ، عضلاتم را خم کردم و منقبض ساختم . خشک بودند و همین طور دردناك ، حقیقت
داشت ، ولی بیشتر این حس عجیب را داشتم که انگار استخوان هایم از مفصل ها جدا شده اند و در حال تبدیل شدن
به یک ستاره ي دریایی هستم . این احساس ناخوشایندي نبود .
و بعد اندکی عصبانی بودم ، زیرا او داشت بی نقص ترین صبح مرا با بدبینی اش تیره می کرد .
« چی باعث شد همچین فکري بکنی؟ من هیچ وقت بهتر از الآن نبودم »
او چشمانش را بست .
« بس کن »
« ؟ چی رو بس کنم »
« اینکه وانمود کنی من واسه اینکه با این موافقت کردم یه هیولا نیستم »
او داشت خاطره ي درخشان مرا به سمت تاریکی می کشید ، « ! ادوارد » : حالا واقعا آشفته شده بودم ، زمزمه کردم
« هیچ وقت اون حرفو نزن » . آن را لکه دار می کرد
او چشمانش را باز نکرد ؛ انگار نمی خواست مرا ببیند.
« یه نگاه به خودت بنداز ، بلا . بعد به من بگو که هیولا نیستم »
مات و مبهوت ، بی آنکه فکر کنم دستور او را اجرا کردم و بعد نفسم را با صداي بلند حبس کردم .
چه اتفاقی براي من افتاده بود؟ نمی توانستم از پرهاي سفید و برف مانندي که پوستم را پوشانده بود سردرآورم . سرم را
تکان دادم و آبشار سفیدي از موهایم پایین ریخت .
« ؟ چرا من پوشیده از پر شدم » : هاج و واج پرسیدم
« من یه بالشو گاز گرفتم . یا دوتا . این چیزي نیست که دارم ازش حرف می زنم » . او با بی قراري نفسش را بیرون داد
« ؟ تو... یه بالشو گاز گرفتی؟ چرا »
« اونو نگاه کن » . او دستم را گرفت- بسیار با احتیاط- و بازویم را دراز کرد « ! ببین ، بلا » : او تقریبا غرید
این بار، متوجه منظور او شدم .
زیر توده ي پرها ، خون مردگی هاي مایل به ارغوانی روي پوست رنگ پریده ي بازویم کبود شده بود . چشم هایم رد
آن را تا شانه ام دنبال کردند و بعد ، پایین روي دنده هایم آمدند . دستم را بیرون کشیدم تا با انگشت لکه ي روي
ساعد چپم را فشار دهم ، محو و دوباره ظاهر شدن آن را در جایی که لمس کرده بودم دیدم . کمی لرزید .
بسیار آهسته طوري که به سختی با من تماس داشت ، ادوارد دستش را روي خون مردگی روي بازویم گذاشت ،
انگشتان کشیده اش را با طرح آن تطبیق میداد .
« اوه » : گفتم
سعی کردم این را به یاد آورم - درد را به یاد آورم - ولی نتوانستم . لحظه اي که فشار او خیلی سخت شده بود را به
خاطر نداشتم ، زمانی که دستانش در برابر من خیلی محکم بوده باشند . فقط یادم می آمد که می خواستم مرا محکم
تر نگه دارد و وقتی این کار را انجام داده بود خشنود شده بودم...
« من... خیلی متاسفم ، بلا . من بهتر ازینا می دونستم . من نباید » : در حالی که به کبودیها خیره شده بود زمزمه کرد
« متاسف تر از اونم که بتونم بهت بگم » . صداي ناله مانندي از گلویش خارج شد
او دستش را روي صورتش انداخت و کاملا بی حرکت شد .
براي لحظه اي طولانی در حیرت کامل نشستم ، سعی می کردم آن را قبول کنم- حالا که با غم او فهمیده بودم چه
شده است . به قدري با احساس من مغایرت داشت که سخت بود آن را پردازش کنی .
شوك به آرامی برطرف شد و در نبودش هیچ چیزي به جاي نگذاشت . پوچی . ذهنم خالی بود . چیزي براي گفتن به
فکرم نمی رسید . چطور می توانستم به طریق درست به او توضیح دهم ؟ چطور می توانستم او را به اندازه اي که
خودم شاد بودم شاد کنم - یا بهتر بگویم ، به حدي که تا دقایق پیش بودم ؟
بازوي او را لمس کردم و او عکس العملی نشان نداد . انگشتانم را دور مچ دست او حلقه کردم و سعی کردم تا بازوي او
را از روي صورتش بردارم ، ولی اگر می توانستم یک مجسمه را تکان دهم او را هم می توانستم .
« ادوارد »
او تکان نخورد .
« ؟ ادوارد »
خبري نشد . پس بنابراین یک صحبت یک نفره در پیش بود .
من متاسف نیستم ، ادوارد. من... حتی نمی تونم برات توصیفش کنم . من خیلی خوشحالم . این چیزي از شادیم کم »
« - نمی کنه . عصبانی نباش . نباش . من واقعا خ
« اگه به شعور من بها میدي، نگو که حالت خوبه » . صداي او به سردي یخ بود « کلمه ي خوب رو نگو »
« ولی هستم » : زمزمه کردم
« بلا... نکن » : با صداي ناله مانندي گفت
« نه. تو نکن، ادوارد »
او بازویش را حرکت داد ؛ با چشمان طلاییش با نگرانی به من خیره شد .
« خرابش نکن . من خوشحالم » : به او گفتم
« من همین حالاشم خرابش کردم » : زیر لب گفت
« دیگه نکن » : با طعنه گفتم
صداي ساییده شدن دندانهاي او را به هم شنیدم .
« اه ! تو چرا نمی تونی الان فکر منو بخونی ؟ خیلی بده که آدم صامت ذهنی باشه » . فریاد کشیدم
چشمانش کمی گشاد شدند ، حواس او از کینه ورزیدن به خودش پرت شده بود .
« این دیگه جدیده . تو خوشت میاد که من نمی تونم ذهنت رو بخونم »
« امروز نه »
« ؟ چرا » . به من خیره شد
با ناامیدي دست هایم را بالا بردم ، دردي را که در شانه ام نادیده گرفته بودم احساس کردم . کف دستانم محکم به
واسه اینکه اگه می دیدي من الان ، یا حداقل پنج دقیقه ي پیش چه حالی داشتم تمام این » . سینه ي او کوبیده شدند
شدم ، شانه هایش ، بازوانش ، گردنش ، پیکر بی نقص او...
آتش دیگر پوستم را به سوزش نمی انداخت - حالا آهسته و عمیق بود ؛ تمام ایرادهاي مرا خاموش کرده بود ، در مورد
خجالتم مطمئن نبودم . بی درنگ حوله را انداختم ، آن را زیر درخت در کنار لباس هاي او رها کردم و قدم به زیر نور
سفید گذاشتم ؛ نور مرا هم مانند ماسه هاي برفی، رنگ پریده کرد .
زمانی که به لبه ي آب قدم گذاشتم نمی توانستم صداي پاهایم را بشنوم ، ولی حدس می زدم او می تواند . گذاشتم
موج ها به انگشتان پایم تماس پیدا کنند و متوجه شدم در مورد دما حق با او بود- خیلی گرم بود ، مانند آب حمام . در
آن قدم گذاشتم ، با احتیاط در میان کف نامرئی اقیانوس پیش رفتم ، ولی احتیاجی به احتیاط نبود ، ماسه به طور کاملا
همواري به طرف ادوارد پیش رفته بود. در جریان آب بی وزن راه رفتم تا اینکه به کنار او رسیدم و بعد ، دستم را به
نرمی روي دست خنک او روي آب گذاشتم.
« زیباست » : من هم به ماه نگاه کردم و گفتم
آهسته چرخید تا با من رودررو شود ؛ با حرکت او موج ها « درسته » : او که تحت تاثیر قرار نگرفته بود جواب داد
چرخیدند و به پوست من برخورد کردند . چشمانش در مقابل پوست سفید او نقره اي رنگ به نظر می رسیدند . او
دستانش را برعکس کرد تا انگشتانمان را روي سطح آب گره کند . به حدکافی گرم بود که دستان سرد او باعث لرزش
در من نشود .
« ولی من اسم اون رو زیبا نمی ذارم ، نه وقتی تو اینجا در برابرش ایستادي » : او ادامه داد
اندکی لبخند زدم ، سپس دست آزادم را بلند کردم - حالا دیگر نمی لرزید - و آن را روي قلب او گذاشتم . اندکی از
تماس دست گرم من لرزید . حالا نفس هایش نا منظم تر شده بود .
اگه... اگه کار اشتباهی انجام » . صدایش ناگهان عصبی بود « من قول دادم که امتحان می کنیم » : او زمزمه کرد
« دادم اگه اذیتت کردم ، باید همون موقع بهم بگی
در حالی که نگاهم را به روي چشمان او نگه می داشتم ، به سنگینی سر تکان دادم . قدم دیگري از میان موج ها
برداشتم و سرم را به سینه ي او تکیه دادم .
« ما متعلق به همدیگه ایم » ، زیر لب گفتم : نترس
تحت تاثیر حقیقت نهفته در کلماتم قرار گرفتم . این لحظه فوق العاده کامل بود ، خیلی درست ، به هیچ وجه نمی شد
در آن شک کرد .
بازوهاي او به دور من حلقه شدند و مرا به او چسباندند، تابستان و زمستان. حس می کردم تمام عصب هاي بدنم فعال
شده اند .
و بعد به نرمی ما را درون آبهاي عمیق تر کشید . « براي همیشه » : او گفت
صبح ، گرماي خورشید روي پوست بی پوشش پشتم ، مرا از خواب بیدار کرد . از صبح گذشته بود ، شاید بعد از ظهر ،
مطمئن نبودم . هرچند هرچیز دیگري غیر زمان واضح بود ؛ دقیقاً می دانستم کجا هستم - اتاق روشن با تخت بزرگ
سفید ، نور درخشان آفتاب از بین درهاي باز به داخل می تابید .
چشمانم را باز نکردم. به قدري شاد بودم که دلم نمی خواست چیزي را تغییر دهم ، فرقی نداشت چقدر اندك . تنها صدا
، صداي موج هاي بیرون بود ، نفس هاي ما و طپش قلب من ...
من راحت بودم ، حتی با وجود خورشیدي که پوستم را می سوزاند . پوست سرد او پادزهري عالی براي گرما بود . با
خوابیدن روي سینه ي زمستانی او و حلقه ي بازوانش دور من ، حس آسودگی و راحتی داشتم . در عجب بودم چرا
اینقدر براي دیشب می ترسیدم . حالا ترس هایم همه احمقانه به نظر می رسید .
انگشتان او آهسته از ستون فقراطم پایین رفتند و فهمیدم که او می داند بیدار شده ام . چشمانم را بسته نگه داشتم و
حلقه ي دستانم را به دور گردن او تنگ تر کردم ، خودم را به او نزدیک تر نگه داشتم .
او چیزي نگفت ؛ انگشتانش روي کمرم بالا و پایین می رفتند ، به نرمی روي پوستم کشیده می شدند و به سختی با
آن تماس داشتند .
خوشحال می شدم اگر می شد تا ابد همینجا دراز بکشم ، تا هرگز این لحظه بهم نخورد ، ولی بدنم نظر دیگري داشت.
به شکم بی صبرم خندیدم . بعد از تمام اتفاقاتی که دیشب افتاده بود ، گرسنگی به گونه اي خالی از لطف بود . انگار از
بلندترین ارتفاعات به زمین برگردانده شده باشی .
لحن صداي او ، جدي و خشک بود. « ؟ چی خنده داره » : ادوارد که همچنان پشتم را نوازش می کرد ، زیر لب گفت
سیلی از خاطرات شب گذشته به خاطرم آمد و احساس کردم صورت و گردنم سرخ می شوند .
« اینکه نمی شه واسه مدت زیادي از انسان بودن فرار کرد » . براي پاسخ به سوال او ، شکمم غرید . دوباره خندیدم
منتظر ماندم ، ولی او با من نخندید . آهسته ، از پس لایه هاي متعدد خوشی که ذهنم انباشته بود گذشتم ، به این
نتیجه رسیدم که جو متفاوتی خارج از شادي درونی ام در جریان است .
چشمانم را باز کردم ؛ اولین چیزي که دیدم پوست رنگ پریده و تقریبا نقره فام گلوي او بود ، قوس چانه ي او بالاي
صورتم قرار داشت . آرواره اش سخت بود . خودم را روي آرنجم بالا کشیدم تا بتوانم چهره ي او را ببینم .
او به پرده هاي پف دار بالاي سرمان چشم دوخته بود و زمانی که سعی می کردم صورت جدي او را بخوانم به من نگاه
نکرد . حالت چهره ي او مرا شوکه کرد- مرا تکان داد .
« ؟ چیه؟ چی شده » . به طور عجیبی کمی صدایم گرفته بود « ؟ ادوارد » : گفتم
صدایش خشک و طعنه آمیز بود . « ؟ یعنی نمیدونی »
اولین غریزه ام ، محصولی از یک عمر عدم اعتماد به نفس این بود که به این فکر بیفتم چه خطایی از من سرزده است.
هرچیزي که اتفاق افتاده بود را مرور کردم ، ولی هیچ نقطه ي تلخی در آن خاطره نیافتم . همه چیز از آنچه تصور کرده
بودم ساده تر بود ؛ ما مثل تکه هایی که براي بهم پوستن ساخته شده بودند ، با هم جور شده بودیم . این به من
خشنودي اسرار آمیزي داده بود- ما از نظر فیزیکی سازگار بودیم ، مانند دیگر چیزها . آتش و یخ ، بدون نابود کردن
یکدیگر به گونه اي با هم زیسته بودند . اثبات بیشتر بر اینکه ما بهم تعلق داشتیم.
نمی توانستم چیزي را به خاطر آورم که باعث شده بود او اینطور باشد- بسیار جدي و سرد . من چه چیزي را ندیده
بودم؟
با انگشتانش خط هاي نگرانی را از روي پیشانیم پاك کرد .
« ؟ به چی فکر می کنی » : زمزمه وار گفت
« ؟... تو ناراحتی . من نمی فهمم. من کاري »
« چقدر بد صدمه دیدي ، بلا ؟ حقیقتو بگو- سعی نکن کم نشونش بدي » . چشمانش تنگ شدند
صدایم بلندتر از حد معمول خارج شد زیرا کلمات او مرا متحیر کرده بودند . « ؟ صدمه » : تکرار کردم
در حالی که لبهایش را به هم می فشرد ، یکی از ابروهایش را بالا برد .
به طور خودکار بدنم را کش دادم ، عضلاتم را خم کردم و منقبض ساختم . خشک بودند و همین طور دردناك ، حقیقت
داشت ، ولی بیشتر این حس عجیب را داشتم که انگار استخوان هایم از مفصل ها جدا شده اند و در حال تبدیل شدن
به یک ستاره ي دریایی هستم . این احساس ناخوشایندي نبود .
و بعد اندکی عصبانی بودم ، زیرا او داشت بی نقص ترین صبح مرا با بدبینی اش تیره می کرد .
« چی باعث شد همچین فکري بکنی؟ من هیچ وقت بهتر از الآن نبودم »
او چشمانش را بست .
« بس کن »
« ؟ چی رو بس کنم »
« اینکه وانمود کنی من واسه اینکه با این موافقت کردم یه هیولا نیستم »
او داشت خاطره ي درخشان مرا به سمت تاریکی می کشید ، « ! ادوارد » : حالا واقعا آشفته شده بودم ، زمزمه کردم
« هیچ وقت اون حرفو نزن » . آن را لکه دار می کرد
او چشمانش را باز نکرد ؛ انگار نمی خواست مرا ببیند.
« یه نگاه به خودت بنداز ، بلا . بعد به من بگو که هیولا نیستم »
مات و مبهوت ، بی آنکه فکر کنم دستور او را اجرا کردم و بعد نفسم را با صداي بلند حبس کردم .
چه اتفاقی براي من افتاده بود؟ نمی توانستم از پرهاي سفید و برف مانندي که پوستم را پوشانده بود سردرآورم . سرم را
تکان دادم و آبشار سفیدي از موهایم پایین ریخت .
« ؟ چرا من پوشیده از پر شدم » : هاج و واج پرسیدم
« من یه بالشو گاز گرفتم . یا دوتا . این چیزي نیست که دارم ازش حرف می زنم » . او با بی قراري نفسش را بیرون داد
« ؟ تو... یه بالشو گاز گرفتی؟ چرا »
« اونو نگاه کن » . او دستم را گرفت- بسیار با احتیاط- و بازویم را دراز کرد « ! ببین ، بلا » : او تقریبا غرید
این بار، متوجه منظور او شدم .
زیر توده ي پرها ، خون مردگی هاي مایل به ارغوانی روي پوست رنگ پریده ي بازویم کبود شده بود . چشم هایم رد
آن را تا شانه ام دنبال کردند و بعد ، پایین روي دنده هایم آمدند . دستم را بیرون کشیدم تا با انگشت لکه ي روي
ساعد چپم را فشار دهم ، محو و دوباره ظاهر شدن آن را در جایی که لمس کرده بودم دیدم . کمی لرزید .
بسیار آهسته طوري که به سختی با من تماس داشت ، ادوارد دستش را روي خون مردگی روي بازویم گذاشت ،
انگشتان کشیده اش را با طرح آن تطبیق میداد .
« اوه » : گفتم
سعی کردم این را به یاد آورم - درد را به یاد آورم - ولی نتوانستم . لحظه اي که فشار او خیلی سخت شده بود را به
خاطر نداشتم ، زمانی که دستانش در برابر من خیلی محکم بوده باشند . فقط یادم می آمد که می خواستم مرا محکم
تر نگه دارد و وقتی این کار را انجام داده بود خشنود شده بودم...
« من... خیلی متاسفم ، بلا . من بهتر ازینا می دونستم . من نباید » : در حالی که به کبودیها خیره شده بود زمزمه کرد
« متاسف تر از اونم که بتونم بهت بگم » . صداي ناله مانندي از گلویش خارج شد
او دستش را روي صورتش انداخت و کاملا بی حرکت شد .
براي لحظه اي طولانی در حیرت کامل نشستم ، سعی می کردم آن را قبول کنم- حالا که با غم او فهمیده بودم چه
شده است . به قدري با احساس من مغایرت داشت که سخت بود آن را پردازش کنی .
شوك به آرامی برطرف شد و در نبودش هیچ چیزي به جاي نگذاشت . پوچی . ذهنم خالی بود . چیزي براي گفتن به
فکرم نمی رسید . چطور می توانستم به طریق درست به او توضیح دهم ؟ چطور می توانستم او را به اندازه اي که
خودم شاد بودم شاد کنم - یا بهتر بگویم ، به حدي که تا دقایق پیش بودم ؟
بازوي او را لمس کردم و او عکس العملی نشان نداد . انگشتانم را دور مچ دست او حلقه کردم و سعی کردم تا بازوي او
را از روي صورتش بردارم ، ولی اگر می توانستم یک مجسمه را تکان دهم او را هم می توانستم .
« ادوارد »
او تکان نخورد .
« ؟ ادوارد »
خبري نشد . پس بنابراین یک صحبت یک نفره در پیش بود .
من متاسف نیستم ، ادوارد. من... حتی نمی تونم برات توصیفش کنم . من خیلی خوشحالم . این چیزي از شادیم کم »
« - نمی کنه . عصبانی نباش . نباش . من واقعا خ
« اگه به شعور من بها میدي، نگو که حالت خوبه » . صداي او به سردي یخ بود « کلمه ي خوب رو نگو »
« ولی هستم » : زمزمه کردم
« بلا... نکن » : با صداي ناله مانندي گفت
« نه. تو نکن، ادوارد »
او بازویش را حرکت داد ؛ با چشمان طلاییش با نگرانی به من خیره شد .
« خرابش نکن . من خوشحالم » : به او گفتم
« من همین حالاشم خرابش کردم » : زیر لب گفت
« دیگه نکن » : با طعنه گفتم
صداي ساییده شدن دندانهاي او را به هم شنیدم .
« اه ! تو چرا نمی تونی الان فکر منو بخونی ؟ خیلی بده که آدم صامت ذهنی باشه » . فریاد کشیدم
چشمانش کمی گشاد شدند ، حواس او از کینه ورزیدن به خودش پرت شده بود .
« این دیگه جدیده . تو خوشت میاد که من نمی تونم ذهنت رو بخونم »
« امروز نه »
« ؟ چرا » . به من خیره شد
با ناامیدي دست هایم را بالا بردم ، دردي را که در شانه ام نادیده گرفته بودم احساس کردم . کف دستانم محکم به
واسه اینکه اگه می دیدي من الان ، یا حداقل پنج دقیقه ي پیش چه حالی داشتم تمام این » . سینه ي او کوبیده شدند