۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۲:۴۵ عصر
خوشحال بودم که می داند دوست ندارم خیلی محکم بغلم کند...حس بدی پیدا می کردم...من هنوز هم یک بچه ی لوس در وجودم داشتم!
خیلی زود عقب رفتم و بحث را عوض کردم:
- کادومو میخوام.
با شیطنت خندید و گفت:
- بهت نمی دمش!
مایوسانه نگاهش کردم و با ناراحتی گفتم:
- جدی نمی گی نه؟من دلم می خواد بدونم کادوی تولدم چی بوده.
نچ غلیظی گفت و پرسید:
- نمی خوای بفهمی چرا دستامو پشتم گذاشته بودم؟
مکث کردم و گفتم:
- چرا گذاشته بودی خوب؟
یک دفعه دستانش را جلو آورد و دو طرف صورتم گذاشت.چشمانم گرد شدند و خواستم سرش داد بزنم که دستانش را روی صورتم پایین کشید و با دهان بسته خندید.
با عصبانیت گفتم:
- این چه کاری بود؟
به آینه ی بقل ماشین اشاره کرد.
با دیدن خودم چشمانم گرد شدند.
هشت خط مشکی از پایین چشمانم تا انتهای صورتم کشیده شده بودند...
دلم می خواست بخندم ولی شرایط اجازه نمی داد.
دستم را به کمرم زدم و با ناراحتی گفتم:
- من با این وضع بیام جلو مامانت؟
نیشخندی زد و گفت:
- آره.تنبیهت بود برای این که تو ذوق من نزنی.
- من کی تو ذوقت زدم؟
بدون این که جوابم را بدهد به سمت در ورودی رفت و گفت:
- حالا فعلا بیا مامانم نگران می شه.
دستش را روی دستگیره گذاشت و قبل از این که بازش کند به سمتم برگشت.با لحنی شیطنت آمیز زیر لب گفت:
- آخه می دونی...ما چند دقیقه ای میشه این بیرونیم...
سپس به آرامی به قیافه ی عصبانی من خندید و در را باز کرد.
آهی کشیدم و به دنبالش وارد خانه شدم.
مادرش با لبخند جلو آمد و هیجان زده سلام کرد:
- سلام عزیزم.چقدر دیر اومدید.داشتم نگران می شدم.
یک دفعه صورتم را دید و گفت:
- چی شده؟چرا صورتت سیاهه؟
سعی کردم به هر جایی جز فراز خبیث نگاه کنم!
- سلام...راستش موضوع کادوی تولد من و لجبازی پسرتون بود.بعدشم...دستاش سیاه بود و صورتمو کثیف کرد.
بغلم کرد و با لحنی که نمی شد از آن سر در آورد گفت:
- همیشه این جوری بود...سر به سر همه می ذاشت...
فراز با چشمان گرد شده گفت:
- من هنوز زنده ام مامان!فعل گذشته برای چیه؟!
مادرش لبش را گاز گرفت و گفت:
- این چه حرفیه پسر!منظورم این بود که یه مدت آروم و سر به زیر شدی...
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گفتم:
- سر به زیر؟آروم؟ایـــــــــــن؟
فراز قهقه زد و مادرش آرام خندید.به خاطر واکنش بدون فکرم خجالت زده شدم و سرم را پایین انداختم.
مادرش دستم را گرفت و در حالی که به سمت اتاق می بردم گفت:
- بیا بریم لباساتو دربیار.
فراز مشغول شستن دستانش بود...
هنگامی که مانتو و شالم را برداشتم و روی تخت دو نفره ی درون اتاق گذاشتم تازه متوجه مادر فراز شدم.
با لبخند هیجان زده ای نگاهم می کرد.وقتی که چشم در چشم شدیم با مهربانی و ملایمت گفت:
- چقدر صورتت به دل می شینه...اونم بدون آرایش...
لبخندی روی لبم نشست.
- مرسی که اومدی.فراز همش عصبی بود.حوصله اش سر رفته بود و می خواست دوباره بره خونه اش.به زور نگه اش داشتم...
اخم کردم و پرسیدم:
- مگه اینجا زندگی نمی کنه؟
سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- نه...توی مجتمع نیکان و پرهام زندگی می کنه...آخرین طبقه.
تعجب کردم.پس چرا من هیچ وقت متوجه این موضوع نشده بودم؟
- حالا چرا جدا زندگی می کنه؟
آهی کشید و گفت:
- نمی دونم به خدا...می گه نمی خوام اون شکلی نگام کنید...می رم راحت باشید...نگاهاتون حالمو بد می کنه و این حرفا...امروزم وقتی دیدم واقعا داره می ره گفتم بهت زنگ بزنه دعوتت کنه...تازه یه فرصتم هست که کادوتو ببینی.
با هیجان پرسیدم:
- چیه؟
خندید و گفت:
- بذار نشونت می ده.
از "نشونت میده" فهمیدم که باید دیدنی باشد!
هنگام ناهار فراز تمام مدت من و مادرش را اذیت می کرد و با بی قیدی می خندید.
واقعا این فراز خندان را دوست داشتم...چه می شد اگر همیشه می خندید؟!
درست زمانی که می خواستم بروم (علی رغم اصرار های زیاد مادر فراز)،بلند شد و با بی میلی گفت:
- بریم کادوتو ببین.
مانتویم را که دکمه هایش را نبسته بودم رها کردم و شالم را روی سرم انداختم و به دنبالش رفتم.
نمی دانم چه چیcی پکرش کرده بود...یعنی از رفتن من ناراحت بود؟
از این فکر حس خاصی به من دست داد.احساس می کردم گرمم شده است و هیجان خاصی دارم.
به دنبالش راه افتادم تا ببینم کجا می رود.وارد حیاط شد و به پشت خانه رفت.عرض راه یک متر و نیم بود و هیچ چیز درش به چشم نمی خورد.
با تعجب پرسیدم:
- کجا داریم می ریم فراز؟!
زیر لب گفت:
- صبر کن.
یک دفعه ایستاد و باعث شد به پشتش برخورد کنم.سریع عقب رفتم و پرسیدم:
- چی شد؟
با حرکت سر به دیوار اشاره کرد.
با دیدن صحنه ی مقابلم دهانم باز ماند.
تازه فهمیدم چرا وقتی رسیدم دست هایش سیاه بودند.
او با زغال صورت من را روی دیوار کشیده بود...دو متر ارتفاع داشت...واقعا فوق العاده بود...
کوچک ترین جزئیات درست بودند و مشخص بود زمان زیادی را برایش صرف کرده است...
احساس می کردم نمی توانم حرفی بزنم...فقط دلم می خواست ساکت نگاهش کنم...
با لبخند کوچکی نگاهم کرد و پرسید:
- چطوره؟
وقتی دید حرفی نمی زنم و تنها نگاهش می کنم لبخندش محو شد و گفت:
- می دونستم خوشت نمیاد...
دستم را مقابلم گرفتم تا حرفی نزند.ساکت شد و منتظر نگاهم کرد.
چرخیدم و برای چند دقیقه به دیوار خیره شدم...صورت خودم را نمی دیدم...فراز را می دیدم که به خاطر من وقت زیادی را برای این نقاشی صرف کرده است و...و کم کم گرمای عجیبی به درون فکر و قلبم سرازیر شد...گرمایی که تا به حال تجربه نکرده بودم...حتی وقتی آبتین به خاطر من یک خانه ی درختی در ویلای شمال ساخت...حتی وقتی مامان برایم مداد رنگی هفتاد و دو رنگی خرید که حدود یک روز بغلش کرده بودم...
این تازه بود...این چیزی دیگر بود...چیزی که تکرار نمی شد...
صدای شوکه ی فراز مرا به خودم آورد و افکار ممنوعه ام را کنار زد:
- صنم؟این قدر وحشتناکه که داری گریه می کنی...
به زور لبخندی زدم و به سمتش چرخیدم.به سختی گفتم:
نه فراز...از بس قشنگه دارم گریه می کنم...واقعا ممنونم..می دونم که خیلی براش وقت گذاشتی.
سریع و شتاب زده بغلش کردم و سپس گفتم:
- باید برم...
چرخیدم و شروع به دویدن کردم.دنبالم نیامد...شاید فهمید که دارم به چه چیزی فکر می کنم...فهمید که در بوم نقاشی فکرم طرح نبودنش را می کشم...
حرفی هم نزد...انگار که می خواست به افکار نحسم دامن بزند و اجازه ی پیشروی بدهد.
تنها کاری که کرد باز کردن در پارکینگ به وسیله ی ریموت کنترلش بود و تماشا کردن سرعت من در فرار...
برایم مهم نبود که چند بار تا مرز کشتن خودم پیش رفتم.فقط برایم مهم بود که به خانه برسم و یک گوشه خودم را جمع کنم...آن قدر کوچک و ناچیز شوم که دیگر هیچ کس مرا نبیند...شاید این طوری همه چیز یادم می رفت...شاید همراهش می رفتم و... می مردم...
در را پشت سرم کوبیدم و بین تخت و دیوار نشستم.آن جا از بچگی مامن تنهایی ها،ترس ها،نگرانی ها،غم ها و مشکلاتی بود که نمی توانستم به کسی بگویم...چیز هایی که مثل خوره به جانم می افتادند و در تاریکی شب هایم نابودم می کردند...سایه هایی که از هر طرف کودک هشت ساله ی درونم را می ترساندند و او قادر به جیغ زدن نبود...
حالا که از همه ی آن مشکلات گذشته بودم،تحمل یکی دیگر را نداشتم...تحمل دیدن خاموشی یک امید دیگر را نداشتم...
پاهایم را در شکمم جمع کردم و سعی کردم روی نظم نفس هایم تمرکز کنم...
دو تا...هیچی...یکی...هیچی...هیچی...
دستم را روی گلویم گذاشتم و سعی کردم نفس بکشم...
از بچگی هر بار که خیلی عصبی می شدم نفسم می گرفت و در نمی آمد...
سعی کردم جیغ بزنم ولی نتوانستم...سیاهی دیدم را از بین برد و دستانم بی حالت کنارم افتادند...
*****
با حس کردن دستی که موهای بلند شده ام را از صورتم کنار می زد و نوازش شان می کرد چشمانم را باز کردم.
صورت نگران و مهربان آبتین را دیدم که با دقت نگاهم می کرد.
خیلی زود عقب رفتم و بحث را عوض کردم:
- کادومو میخوام.
با شیطنت خندید و گفت:
- بهت نمی دمش!
مایوسانه نگاهش کردم و با ناراحتی گفتم:
- جدی نمی گی نه؟من دلم می خواد بدونم کادوی تولدم چی بوده.
نچ غلیظی گفت و پرسید:
- نمی خوای بفهمی چرا دستامو پشتم گذاشته بودم؟
مکث کردم و گفتم:
- چرا گذاشته بودی خوب؟
یک دفعه دستانش را جلو آورد و دو طرف صورتم گذاشت.چشمانم گرد شدند و خواستم سرش داد بزنم که دستانش را روی صورتم پایین کشید و با دهان بسته خندید.
با عصبانیت گفتم:
- این چه کاری بود؟
به آینه ی بقل ماشین اشاره کرد.
با دیدن خودم چشمانم گرد شدند.
هشت خط مشکی از پایین چشمانم تا انتهای صورتم کشیده شده بودند...
دلم می خواست بخندم ولی شرایط اجازه نمی داد.
دستم را به کمرم زدم و با ناراحتی گفتم:
- من با این وضع بیام جلو مامانت؟
نیشخندی زد و گفت:
- آره.تنبیهت بود برای این که تو ذوق من نزنی.
- من کی تو ذوقت زدم؟
بدون این که جوابم را بدهد به سمت در ورودی رفت و گفت:
- حالا فعلا بیا مامانم نگران می شه.
دستش را روی دستگیره گذاشت و قبل از این که بازش کند به سمتم برگشت.با لحنی شیطنت آمیز زیر لب گفت:
- آخه می دونی...ما چند دقیقه ای میشه این بیرونیم...
سپس به آرامی به قیافه ی عصبانی من خندید و در را باز کرد.
آهی کشیدم و به دنبالش وارد خانه شدم.
مادرش با لبخند جلو آمد و هیجان زده سلام کرد:
- سلام عزیزم.چقدر دیر اومدید.داشتم نگران می شدم.
یک دفعه صورتم را دید و گفت:
- چی شده؟چرا صورتت سیاهه؟
سعی کردم به هر جایی جز فراز خبیث نگاه کنم!
- سلام...راستش موضوع کادوی تولد من و لجبازی پسرتون بود.بعدشم...دستاش سیاه بود و صورتمو کثیف کرد.
بغلم کرد و با لحنی که نمی شد از آن سر در آورد گفت:
- همیشه این جوری بود...سر به سر همه می ذاشت...
فراز با چشمان گرد شده گفت:
- من هنوز زنده ام مامان!فعل گذشته برای چیه؟!
مادرش لبش را گاز گرفت و گفت:
- این چه حرفیه پسر!منظورم این بود که یه مدت آروم و سر به زیر شدی...
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گفتم:
- سر به زیر؟آروم؟ایـــــــــــن؟
فراز قهقه زد و مادرش آرام خندید.به خاطر واکنش بدون فکرم خجالت زده شدم و سرم را پایین انداختم.
مادرش دستم را گرفت و در حالی که به سمت اتاق می بردم گفت:
- بیا بریم لباساتو دربیار.
فراز مشغول شستن دستانش بود...
هنگامی که مانتو و شالم را برداشتم و روی تخت دو نفره ی درون اتاق گذاشتم تازه متوجه مادر فراز شدم.
با لبخند هیجان زده ای نگاهم می کرد.وقتی که چشم در چشم شدیم با مهربانی و ملایمت گفت:
- چقدر صورتت به دل می شینه...اونم بدون آرایش...
لبخندی روی لبم نشست.
- مرسی که اومدی.فراز همش عصبی بود.حوصله اش سر رفته بود و می خواست دوباره بره خونه اش.به زور نگه اش داشتم...
اخم کردم و پرسیدم:
- مگه اینجا زندگی نمی کنه؟
سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- نه...توی مجتمع نیکان و پرهام زندگی می کنه...آخرین طبقه.
تعجب کردم.پس چرا من هیچ وقت متوجه این موضوع نشده بودم؟
- حالا چرا جدا زندگی می کنه؟
آهی کشید و گفت:
- نمی دونم به خدا...می گه نمی خوام اون شکلی نگام کنید...می رم راحت باشید...نگاهاتون حالمو بد می کنه و این حرفا...امروزم وقتی دیدم واقعا داره می ره گفتم بهت زنگ بزنه دعوتت کنه...تازه یه فرصتم هست که کادوتو ببینی.
با هیجان پرسیدم:
- چیه؟
خندید و گفت:
- بذار نشونت می ده.
از "نشونت میده" فهمیدم که باید دیدنی باشد!
هنگام ناهار فراز تمام مدت من و مادرش را اذیت می کرد و با بی قیدی می خندید.
واقعا این فراز خندان را دوست داشتم...چه می شد اگر همیشه می خندید؟!
درست زمانی که می خواستم بروم (علی رغم اصرار های زیاد مادر فراز)،بلند شد و با بی میلی گفت:
- بریم کادوتو ببین.
مانتویم را که دکمه هایش را نبسته بودم رها کردم و شالم را روی سرم انداختم و به دنبالش رفتم.
نمی دانم چه چیcی پکرش کرده بود...یعنی از رفتن من ناراحت بود؟
از این فکر حس خاصی به من دست داد.احساس می کردم گرمم شده است و هیجان خاصی دارم.
به دنبالش راه افتادم تا ببینم کجا می رود.وارد حیاط شد و به پشت خانه رفت.عرض راه یک متر و نیم بود و هیچ چیز درش به چشم نمی خورد.
با تعجب پرسیدم:
- کجا داریم می ریم فراز؟!
زیر لب گفت:
- صبر کن.
یک دفعه ایستاد و باعث شد به پشتش برخورد کنم.سریع عقب رفتم و پرسیدم:
- چی شد؟
با حرکت سر به دیوار اشاره کرد.
با دیدن صحنه ی مقابلم دهانم باز ماند.
تازه فهمیدم چرا وقتی رسیدم دست هایش سیاه بودند.
او با زغال صورت من را روی دیوار کشیده بود...دو متر ارتفاع داشت...واقعا فوق العاده بود...
کوچک ترین جزئیات درست بودند و مشخص بود زمان زیادی را برایش صرف کرده است...
احساس می کردم نمی توانم حرفی بزنم...فقط دلم می خواست ساکت نگاهش کنم...
با لبخند کوچکی نگاهم کرد و پرسید:
- چطوره؟
وقتی دید حرفی نمی زنم و تنها نگاهش می کنم لبخندش محو شد و گفت:
- می دونستم خوشت نمیاد...
دستم را مقابلم گرفتم تا حرفی نزند.ساکت شد و منتظر نگاهم کرد.
چرخیدم و برای چند دقیقه به دیوار خیره شدم...صورت خودم را نمی دیدم...فراز را می دیدم که به خاطر من وقت زیادی را برای این نقاشی صرف کرده است و...و کم کم گرمای عجیبی به درون فکر و قلبم سرازیر شد...گرمایی که تا به حال تجربه نکرده بودم...حتی وقتی آبتین به خاطر من یک خانه ی درختی در ویلای شمال ساخت...حتی وقتی مامان برایم مداد رنگی هفتاد و دو رنگی خرید که حدود یک روز بغلش کرده بودم...
این تازه بود...این چیزی دیگر بود...چیزی که تکرار نمی شد...
صدای شوکه ی فراز مرا به خودم آورد و افکار ممنوعه ام را کنار زد:
- صنم؟این قدر وحشتناکه که داری گریه می کنی...
به زور لبخندی زدم و به سمتش چرخیدم.به سختی گفتم:
نه فراز...از بس قشنگه دارم گریه می کنم...واقعا ممنونم..می دونم که خیلی براش وقت گذاشتی.
سریع و شتاب زده بغلش کردم و سپس گفتم:
- باید برم...
چرخیدم و شروع به دویدن کردم.دنبالم نیامد...شاید فهمید که دارم به چه چیزی فکر می کنم...فهمید که در بوم نقاشی فکرم طرح نبودنش را می کشم...
حرفی هم نزد...انگار که می خواست به افکار نحسم دامن بزند و اجازه ی پیشروی بدهد.
تنها کاری که کرد باز کردن در پارکینگ به وسیله ی ریموت کنترلش بود و تماشا کردن سرعت من در فرار...
برایم مهم نبود که چند بار تا مرز کشتن خودم پیش رفتم.فقط برایم مهم بود که به خانه برسم و یک گوشه خودم را جمع کنم...آن قدر کوچک و ناچیز شوم که دیگر هیچ کس مرا نبیند...شاید این طوری همه چیز یادم می رفت...شاید همراهش می رفتم و... می مردم...
در را پشت سرم کوبیدم و بین تخت و دیوار نشستم.آن جا از بچگی مامن تنهایی ها،ترس ها،نگرانی ها،غم ها و مشکلاتی بود که نمی توانستم به کسی بگویم...چیز هایی که مثل خوره به جانم می افتادند و در تاریکی شب هایم نابودم می کردند...سایه هایی که از هر طرف کودک هشت ساله ی درونم را می ترساندند و او قادر به جیغ زدن نبود...
حالا که از همه ی آن مشکلات گذشته بودم،تحمل یکی دیگر را نداشتم...تحمل دیدن خاموشی یک امید دیگر را نداشتم...
پاهایم را در شکمم جمع کردم و سعی کردم روی نظم نفس هایم تمرکز کنم...
دو تا...هیچی...یکی...هیچی...هیچی...
دستم را روی گلویم گذاشتم و سعی کردم نفس بکشم...
از بچگی هر بار که خیلی عصبی می شدم نفسم می گرفت و در نمی آمد...
سعی کردم جیغ بزنم ولی نتوانستم...سیاهی دیدم را از بین برد و دستانم بی حالت کنارم افتادند...
*****
با حس کردن دستی که موهای بلند شده ام را از صورتم کنار می زد و نوازش شان می کرد چشمانم را باز کردم.
صورت نگران و مهربان آبتین را دیدم که با دقت نگاهم می کرد.