۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۴:۵۵ عصر
پایین آمدم و بشقاب را روی اپن گذاشتم.دوباره کنارش نشستم و در حالی که به کاسه ی پر از خیار اشاره می کردم گفتم:- هوس کردی؟سرش را تند تند چند بار تکان داد و در حالی که با علاقه خیار را خرچ خرچ می جوید گفت:- خیلی خوشمزه ان.من نمی دونستم خیار می تونه این قدر خوشمزه باشه.خندیدم و گفتم:- چرا یهو عوض شدی؟چیزی نگفت.انگار که اصلا حرفی نزدم.به تلویزیون اشاره کرد و با خنده گفت:- اینو ببین!جایی را که می گفت نگاه کردم.با دیدن صحنه ی مقابلم بلند خندیدم و گفتم:- ته تیپه!یک مرد چینی بود که شلوار خاکستری اش مثل آکاردئون بود!کت همرنگش هم شبیه کت های دهه پنجاه ایران بود!سرم را چرخاندم و با دیدن لبخندش حالم به طور محسوسی بهتر شد.خوب بود که حالش بهتر بود...حالا هر دلیلی که می خواست داشته باشد!- صنم نمی خوای بگی چرا این قدر یهویی عوض شدی؟باز طوری رفتار کرد که انگار حرفی نزدم...خیلی خوب.- نمی خوای بخوابی؟دوباره بینی اش را چین انداخت (تازگی ها زیاد این کار را می کرد!) و گفت:- بخوابم؟یه ماهه فقط دارم می خوابم...بذار یکم فیلم ببینم بعد.بذار یکم فیلم ببینم بعد...یعنی داشت طوری رفتار می کرد انگار اجازه اش دست من بود؟!دهانم را بستم تا پشه واردش نشود.- صنم فردا صبح بریم سونوگرافی؟کمی با تردید به خیار درون دستش خیره شد.سپس شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:- می تونم صدای قلبشو گوش بدم؟برای لحظه ای قلبم تیر کشید.خیلی مظلوم بود و نبود فراز هم دلیل دیگری برای ناراحتی ام بود...این من نبودم که باید همراهش به سونوگرافی می رفتم!سرم را تکان دادم و گفتم:- تازه خوش شانس باشیم جنسیتشم می گه...سریع سرش را بالا آورد و گفت:- دختره.لبخندی زدم و گفتم:- پسر باشه دچار دوگانگی می شیم...یه عمریه داریم گلی صداش می کنیم!به شکمش نگاه کردم.هنوز چیز محسوسی معلوم نبود...علاوه بر آن لباسش گشاد بود و چیزی مشخص نبود.- خودت دوست داری دختر باشه؟- آره.تو دوست داری چی باشه؟بهت زده نگاهم را از شکمش گرفتم و به چشمانش دوختم.الان نظر من را به عنوان چه کس این بچه می خواست؟!زیر لب گفتم:- نظر من مهم نیست.تو مادرشی.سر جایش جابجا شد و در چشمانم خیره شد.با جدیت گفت:- تو پدرشی.دیگر کم کم فکم داشت به طبقه ی نیکان اینا می رسید!من؟پدر بچه اش؟شیب؟بام؟زبانم را روی لب هایم کشیدم و با سردرگمی دوباره به شکمش خیره شدم.با لحنی که نمی دانستم چه احساسی در خودش دارد گفت:-نکنه نمی خوایش؟پشیمون شدی؟سرم را سریع بالا آوردم و گفتم:- نه نه!فقط تعجب کردم که چرا...چرا یهو رفتارت عوض شده و منو پدر بچه ات می دونی!تا دو ساعت پیش که آویزون و اضافه و سواستفاده گر و خیانتکار و خودخواه و فرصت طلب بودم...دوباره به تلویزیون خیره شد و شانه هایش را بالا انداخت.- هنوزم چیزی عوض نشده...من فقط دارم به خواسته ی فراز احترام میذارم.خوب حالا داشتیم به یک جاهایی می رسیدیم...- پس یعنی هنوزم من آویزون و اضافه و سواستفاده گر و...حرفم را قطع کرد و در حالی که کانال ها را عوض می کرد گفت:- آره آره.پوفی کردم و با کلافگی در چشمانش خیره شدم.حرف دلم را گفتم:- نمی فهممت.- از بس نفهـ...به چشمان باریک شده ام خیره شد و حرفش را خورد.با کلافگی گفت:- ببین هیچی عوض نشده...این حقیقت که اون...اون یه ماه پیش رفته هم عوض نشده...من فقط تصمیم گرفتم به آخرین تصمیم و خواسته هاش احترام بذارم...همین.-و اونا چی بودن؟- به تو چـ...دوباره نگاهش به چشمان سرزنشگرم افتاد و ساکت شد.ریموت کنترل را با بی حوصلگی روی میز پرت کرد و با برداشتن کاسه اش به سمت اتاق یا بهتر بگویم دخمه اش رفت.با حرص داد زدم:- بشین سر جات!از هر جا کم میاری می ری بالش این بیچاره رو بغل می کنی به سقف خیره می شی!سر جایش متوقف شد و با عصبانیت به سمتم چرخید.با صدای بلندی گفت:- تو کی باشی که سر من داد بزنی و بگی چیکار کنم چیکار نکنم؟به پشتی مبل تکیه دادم و با پوزخند وحشتناکی گفتم:- پدر بچه ات.ساکت شد و با حرص نگاهم کرد.نقطه ضعف این مادر خردسال (!):خواسته های شوهر مرحومش...- می خوام بخوابم.نگاهم نمی کرد.به زمین خیره شده،مثل بچه ها کاسه خیار ها را بغل کرده و پایش را تکان می داد.- چرا جوراب پات کردی؟- پاهام سردن.- مگه نگفتی خوابت نمیاد؟- نظرم عوض شد.- بیا بشین.اخم بزرگی کرد و طوری کنارم نشست که فنرهای کاناپه به ناله و زاری افتادند!- چته؟- باید بگی بله؟یا ترجیحا جانم؟با چشمان گردشده نگاهم کرد.خنده ام گرفت ولی جلوی خودم را گرفتم و با جدیت ادامه دادم:- اولا یادت باشه که دلم نمی خواد تو این وضعیتی که داری بحث بینمون پیش بیاد...پس لطفا مثل بچه ی خوب هر چی بهت می گم گوش کن چون برای خودت و گلی هم خوبه.دوما این که از این به بعد غذاهاتو درست می خوری و چیزی هم هوس کردی به خودم می گی برات بگیرم.سوما می ری دیدن برادر و پدرت و امیر و درسا.همه نگرانتن.بعدشم اگه قابل دونستی یه سرم به خواهر بدبخت من بزن که داره تو دوریت بال بال می زنه.چهارما از این به بعد سر وقت میای بریم سونوگرافی...لوس بازی درنمیاری که به ضرر بچه ی خودت و بختر بگم خودمونه.پنجما این که فکر نکن با بچه بازیات می سازم و می سوزم...تا حالا سکوت کردم ولی از این به بعد رفتار غیرمنطقی ای ازت سر بزنه باهات برخورد بدی می کنم طوری که اشکت دربیاد.ششما اگه بچه ی خوبی باشی من مرض ندارم گازت بگیرم پس خوب رفتار کن تا اوضاع خراب نشه...هفتما این که دیگه چیزی یادم نمیاد.سرش را پایین انداخته بود و با خیارها ورمی رفت.مثل بچه های خطاکاری شده بود که توبیخ شان می کردند.چرا یک دفعه این قدر مظلوم شده بود؟!ناگهان سرش را بالا آورد و در چشمانم خیره شد.با جدیت گفت:- اولا با من این طوری حرف نزن،حالا می خواد هر کی باشه اونی که منو به تو سپرده.دوما حرفات اگه منطقی باشن قبول می کنم.سوما اگه داد و بی دادات باعث اذیت شدن گلی بشن دهنتو سرویس می کنم.چهارما برو از پرهام یاد بگیر چطور با یه خانوم متشخص حرف بزنی.پنجما تازگیا زیادی پررو شدی روتو کم کن.ششما من بی صاحب نیستم اون طورام که فکر می کنی.هفتما این عطری که می زنی خیلی بوی گند می ده دیگه نزن.با شنیدن جمله ی آخرش از خنده ترکیدم.بریده بریده گفتم:- من بوی...گند نمی دم...تو ادا اطوار...درمیاری...چیزی نگفت فقط یک خیار دیگر گاز زد.خیار را از دستش گرفتم و با اخم گفتم:- شب یه پات تو دستشویی می مونه یه پات رو تخت.نخور این قدر.خیار را از دستم قاپید و با تخسی گفت:- تو چی کار داری؟مثانه خودمه!از جوابش نیشم باز شد.- حالا اگه بخوای می تونی بری بخوابی.صاف نشست و به تلویزیون خیره شد.با لجبازی گفت:- اون موقع می خواستم از شر تو خلاص شم.الان خوابم نمیاد.صاف نشستم و با نیش باز به تلویزیون زل زدم.این خیلی خوب بود که حرف می زد...حداقل می دانستم در لحظه چه احساسی دارد.
ریموت کنترل دستش بود و با سرعت برق کانال ها را بالا و پایین می کرد.بعد از چند دقیقه با بی حوصلگی گفت:- این جوری فایده نداره.چشمانش را بست و شماره ی کانالی را شانسی زد.چشمانش را باز کرد و با دیدن صحنه ی مقابلش از جا پرید و انگار از خوشحالی جیغ شد.- این همون فیلم خوشگله اس که قرار بود با آبتین ببینیم!به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم.اسم فیلم را نمایش می داد که the conjuring بود.اسمش به نظر خیلی بد نمی آمد...وقتی برای شروع فیلم یک متن چند خطی را نمایش داد،فهمیدم آن قدر ها هم که فکرش را می کردم خوب نیست...به نظر می رسید از آن فیلم های ترسناک باشد که با دیدن شان به شلوار اضافه احتیاج پیدا می کنی...!- صنم این فیلم...- هیس!لب هایم را جلو دادم و فکر کردم:فوقش اینه که حالش بد بشه...دیگه نمیذارم ببینه.شاید آن قدر ها هم که فکرش را می کردم ترسناک نباشد.فیلم که شروع شد نظرم عوض شد.صنم چراغ ها را خاموش کرده و کاسه ی درون دستانش را بغل کرده بود.دیگر خیاری نمانده بود ولی او هنوز به لبه های کاسه چنگ زده بود!یک دفعه گفت:- برو تخمه بیار.- داریم؟- آره وارد آشپزخونه که می شی اولین کابینت سمت راست.بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.فیلم به آن جایی رسیده بود که خواهر کوچک تر که در خواب راه می رفت،به اتاق خواهر بزرگ تر آمده بود و سرش را با ریتم مشخصی به کمد درون اتاق می کوبید.خانه ی آن ها در حومه ی شهر و دو طبقه بود.خانه از آن خانه های قدیمی چند صد ساله بود که هر کسی جرئت ورود به آن را نداشت.آن کمد هم از قبل در آن جا بود.خواهر بزرگ تر خواهر کوچک تر را روی تخت خواباند و متوجه شد حالا در کمد با همان ریتم باز و بسته می شود.داشت به سمت کمد می رفت که من به سمت آشپزخانه رفتم.داشتم در یک کاسه تخمه می ریختم که صدای جیغ صنم و شکستن چیزی باعث شد نایلون از دستم بیوفتد و تخمه ها روی زمین بریزند.سریع به هال برگشتم و دیدم که صنم دستانش را مقابل دهانش گذاشته و با چشمان گرد شده به صفحه ی تلویزیون خیره شده است.وقتی به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم دختر بزرگ تر را دیدم که روی زمین بود و موجودی با دهان و چشمان قرمز رویش افتاده بود.سریع به سمت تلویزیون رفتم و با دکمه خاموشش کردم.خانه تاریک تاریک شد.به سمت صنم چرخیدم.حالا فقط هاله ای از کسی را که می دانستم صنم است می دیدم.با جدیت گفتم:- پاشو برو بخواب صنم.صدایی ازش درنیامد.با ترس فکر کردم:نکنه از ترس خشک شده؟!از فکرم خنده ام گرفت.تازه به یاد صدای شکسته شدن افتادم.فهمیدم که ظرف خیارها را به زمین انداخته است.خودم دمپایی داشتم ولی صنم نه.سریع گفتم:- نه پا نشی ها!به سمتش رفتم و بازو هایش را گرفتم.گفتم:- آروم از روی دسته ی مبل بیا پایین.بدنش سنگین و خشک بود.خیلی ترسیده بود...!وقتی دیدم حرکتی نمی کند،تمام وزنش را روی خودم انداختم و بلندش کردم.وقتی پاهایش روی زمین قرار گرفت،خواستم رهایش کنم که تلو تلو خورد و نزدکی بود زمین بیوفتد.دوباره گرفتمش و با لحنی توبیخ گرانه گفتم:- ببین چه کارایی که نمی کنی!اتفاقی برای گلی بیوفته چی کار می خوای بکنی؟!چیزی نگفت.او را به اتاق بردم و روی تخت خواباندمش.وقتی دیدم باز هم حرف نمی زند با نگرانی گفتم:- صنم خوبی؟آب قند بیارم؟چراغ را روشن کردم و به او خیره شدم.چشمانش را محکم بسته و خودش را جمع کرده بود و می لرزید.لبخندی روی لب هایم نشست.دختره ی دیوانه!به سمت آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب قند درست کردم.وقتی برگشتم هنوز در همان حالت بود.با خنده گفتم:- بابا یه صحنه ی ساده بود دیگه...یه روح خبیث پرید روش...به سمتش رفتم و کنارش نشستم.لیوان را روی میز کوچک کنار تخت گذاشتم و به حالت نشسته درش آوردم.لیوان را روی لب هایش گذاشتم و با خنده گفتم:- بخور خوب شی.هنوز می لرزید.دمای پایین بدنش را از روی لباس هم می تواستم احساس کنم.این قدر ترسیده بود؟!به زور لب هایش را از هم جدا کرد و نصف لیوان را نوشید.در آن بین که مایع شیرین درون لیوان را می نوشید زمزمه کرد:- این دیگه چی بود...جلوی خنده ام را گرفتم.مگر مجبور بود؟!دوباره خواباندمش و با لبخند گفتم:- آفرین.حالا بگیر بخواب.بلند شدم که بروم که مچ دستم را چنگ زد.طلبکارانه ولی با بی حالی زمزمه کرد:- کجا؟همین جا بشین.خنده ام گرفت.چقدر پررو شده بود!با شیطنت گفتم:- شرمنده می خوام بخوابم.شما قبل از این که فیلم ترسناک ببینی باید به این فکر کنی که شب چطوری می خوای بخوابی.با سماجت گفت:- همین جا بخواب.- تا اون جایی که یادمه گفتی بشین.- اگه فراز بود می موند.برای لحظه ای به معنای واقعی کلمه گیج شدم.از تلخی و بغض صدایش قلبم فشرده شد،فکر این که منظورش چه بود باعث سردرگمی ام شد و سر این که چکار کنم تردید پیدا کردم.در حرکتی انقلابی پرسیدم:- یعنی تو الان منو به عنوان کسی که قراره جای فرازو بگیره قبول کردی؟بلافاصله دستم را رها کرد.با صدای گرفته و پربغضی گفت:- هیچ کس جای فرازو نمی گیره چون هیچ کس مثل اون نمی شه...ولی شاید بتونی جای خودتو پیدا کنی.حرفش مرا به فکر فرو برد.این یعنی داشت به من فرصت می داد؟چراغ را خاموش کردم و سمت دیگر تخت نشستم.با ملایمت گفتم:- بخواب.من بیدارم.به پهلو و رو به من خوابید.پتو را به آرامی از زیر بدنش بیرون کشیدم و رویش انداختم.دلم نمی خواست دراز بکشم و باعث تشویش احتمالی اش شوم؛با این حال تخت بزرگ بود و خوابیدن من در یک گوشه ی آن به جایی بر نمی خورد!کمی که گذشت زمزمه کرد:- آرمان؟- جانم؟مکث کرد.لبم را گاز گرفتم.کاملا غیر ارادی این را گفته بودم ولی...بی توجه به کلمه ی من گفت:- فراز درباره ی من...یعنی ما چی گفته بود؟من و گلی منظورمه.پاهایم را بغل کردم و چانه ام را روی زانوهایم گذاشتم.زمزمه کردم:- گفت که نذارم تنها بمونی...گفت که می دونه مثل اون دوستت دارم و حتی در حد پرستش...گفت مراقب هردوتون باشم و...اگه تنها بمونی یا این که مال کس دیگه ای بشی نمی بخشتم.مکث کردم و محتاطانه پرسیدم:- درباره ی من به تو چی گفت:به سادگی گفت:- که باهات ازدواج کنم.جا خوردم.فراز تا این حد پیش رفته بود که رک و پوست کنده به زن شرعی و قانونی اش بگوید با من ازدواج کند؟!- و تو دوست نداری با من ازدواج کنی درسته؟پرسیدن این سوال واقعا شجاعت زیادی می خواست!هنگامی که منتظر جوابش بودم قلبم در دهانم بود.خلاف انتظارم داد و بی داد نکرد و بچه بازی درنیاورد:- ببین آرمان...من هنوز وقتی بهش فکر می کنم می خوام برم کنارش بخوابم و بمیرم...مکث کرد.پس از چند لحظه زمزمه کرد:- ولی اون از من قول گرفت که مراقب خودم و گلی باشم و زندگی کنم...ازم خواست گریه نکنم...معما حل شد!پس برای همین بود که اصلا گریه نمی کرد!با صدای آهسته تری ادامه داد:- ببین من...من هنوز خیلی وقت می خوام تا بتونم یکی دیگه رو به عنوان...به عنوان شوهرم قبول کنم...هر چقدرم طرفم خوب باشه،من هنوز تو فکر فرازم...اگه رابطه ای با کسی داشته باشم هم خودم و هم طرفم عذاب می کشیم...من چون همش اونو با فراز مقایسه می کنم و اون هم چون یه جورایی دارم بهش خیانت می کنم و اصلا نمی بینمش...در رابطه با تو هم همین طوره...من هنوز اون قدری اعصابم سر جاش نیومده که بتونم به طور جدی به کسی فکر کنم...با این حال حس بدی هم نسبت بهت ندارم...این داد و بی دادایی هم که سرت می کردم به خاطر این بود که دیوار کوتاه تر از تو گیر نمیاوردم حرص و ناراحتیمو سرش خالی کنم...الانم...ممـ...ممنونم که پیشم موندی...بدون توجه به رفتارای غیر قابل تحملم و شرایط مسخره ام...ولی ازت می خوام بهم وقت بدی...تازه سی و یک روزه که فراز رفته...من هنوزم دارم با خاطره هاش زندگی می کنم...صدایش پر از بغض بود ولی مطمئن بودم گریه نمی کند.صورتش را در بالش فرو کرده بود...احتمالا برای این که جلوی گریه اش را بگیرد.با صدای خفه ای ادامه داد:- من درک می کنم این شرایط برات سخته...البته اگه واقعا همون طور که می گی این همه دوستم داشته باشی...ولی من نمی تونم تو این شرایط بهتر از این باشم...می فهمی آرمان؟بی اختیار دستم را جلو بردم تا موهایش را که حالا باز بودند و دورش ریخته بودند نوازش کنم ولی در میانه ی راه متوقف شدم.من نباید از او سواستفاده می کردم...در حال حاضر هر محبتی را که از من دریافت می کرد با محبت های فراز مقایسه می کرد و یاد او می افتاد...من این را نمی خواستم و او هم نمی خواست.زمزمه کردم:- آره می فهمم صنم...خودتو اذیت نکن.تا هر وقت بخوای منتظر می مونم.نفسی عمیق و لرزانی کشید.احتمالا آسوده خاطر شده بود...- مرسی.- بخواب.با لحنی که پر از تردید و شاید خجالت بود زمزمه کرد:- نمی ری؟لبخندی در تاریکی زدم که مطمئن بودم قابل دیدن نیست.پتو را طوری که دستم هیچ تماسی با بدنش نداشته باشد تا شانه هایش بالا کشیدم و با ملایمت نجوا کردم:- می مونم...تا آخرش.حالا بخواب.حدود ده دقیقه بعد از آن نفس هایش عمیق شدند و دیگر تکان نخورد.در دورترین نقطه ی ممکن دراز کشیدم و بی خیال پتو شدم...خوب لازم بود بلند اعتراف کنم؟!مــن به "خــودم" اعتمـــاد نداشتـــم!احساس گرمای عجیبی در قلبم داشتم...حرف هایش واقعا امیدوارم کرده بود...با این که به من جواب مثبت هم نداده بود ولی حداقل پسم هم نزده بود...به فراز فکر کردم.به یاد جمله ی صنم افتادم که می گفت:"من هنوز وقتی بهش فکر می کنم می خوام برم کنارش بخوابم و بمیرم..."فراز چه با این دختر (مادر آینده) کرده بود که نمی توانست یک لحظه هم فراموشش کند؟باید اعتراف می کردم به دوستم حسادت می کنم!نه به خاطر این که صنم او را دوست داشت...نه...بلکه به این خاطر که بلد بود چکار کند تا صنم او را دوست داشته باشد!نفسم تبدیل به آه شد.سعی کردم به فراز فکر نکنم...دلم نمی خواست همین نیمچه آبرویی هم که پیش صنم داشتم از بین برود!
- آرمان؟- بله؟مثل آماده به خدمت ها شده بودم!خیلی دلم می خواست بگویم جانم ولی...حساسیت برانگیز بود!- بریم شهربازی؟لبم را گاز گرفتم و گفتم:- آخه...وقتی نگاهم در لحظه ی کوتاهی که از خیابان مقابلم چشم گرفتم به چشمانش افتاد،با ملایمت گفتم:- بذار بریم ببینیم این بچه در چه حاله...بعد اگه دکتر گفت مشکلی نیست می ریم.اخم کرد و گفت:- چه مشکلی باشه آخه؟!- خوب عزیز من...نگاهی به صورتش انداختم و بعد از دیدن چشم غره اش آهی کشیدم و دوباره به مقابلم خیره شدم.ادامه دادم:- تو نه درست و حسابی غذا می خوری نه مراقب خودتی...همین امروز صبح همچین خودتو رو صندلی پرت کردی که سکته رو رد کردم...می خوای بری شهربازی رنجرم سوار شی حتما!لب هایش را جمع کرد.در مواقع دلخوری واقعا بامزه می شد!- خوب آخه سخته...خیلی دردسر داره!لبخندم را فرو خوردم و با حوصله گفتم:- تازه اول راهی مادر جوان!سه ماه و دو هفته!تا نه ماه باید صبر کنی...تازه شانس بیاری یکی دو هفته کمتر!بعدشم وقتی حامله می شدی باید فکر اینجاشم می کردی!بلافاصله بعد از گفتن جمله ی آخر از گفتنش پشیمان شدم.- مگه من با برنامه ریزی قبلی حامله شدم؟تازه فرازم اصلا بچه دوست نداشت!نگاهش کردم.مثل بچه ها با اخم به سمت پنجره چرخیده بود و نگاهم نمی کرد.با لحنی که ناخودآگاه مهربان شده بود گفتم:- صنم...فراز عاشق بچه بود...فقط مشکل این جا بود که تو رو ببیشتر از بچه دوست داشت!چیزی نگفت.فقط نفس عمیق و صداداری کشید و ضبط را روشن کرد.تصادفا آهنگی رسید که حرف دل صاب مرده ی من را می زد!دوست دارم ولی چرا نمیتونم ثابت کنملالایی می خونم ولی نمی تونم خوابت کنمدوست داشتن منو چرا نمیتونی باور کنیآتیش این عشقو شاید دوست داری خاکستر کنیشاید میخوای این همه عشق بمونه تو دل خودمدلت می خواد دیگه بهت نگم که عاشقت شدمکاش توی چشمام می دیدی، کاشکی اینو می فهمیدیبگو چطور ثابت کنم که تو بهم نفس می دییه راهی پیش روم بذاریکم بهم فرصت بدهبرای عاشق تر شدنخودت بهم جرئت بدهیه کاری کردی عاشقتهر لحظه بی تابت بشهمن جونمو بهت میدمشاید بهت ثابت بشهطاقت بیار اینا همش خواهشه برای داشتن تویکمی طاقت بیاردوست دارممیدونم میرسه یه روزی که تو منو بخوایبیا یه گوشه از دلت برام یه جایی بزارواسه ی همین یه بار یکمی طاقت بیاریه راهی پیش روم بذار-گروه سونسکوت سنگینی در فضای ماشین برقرار بود.خوشبختانه با رسیدن به مطب دکتر از شر این سکوت خلاص شدم.مضطرب به نظر می رسید.وقتی در آسانسور بودیم محتاطانه پرسیدم:- عصبی ای.جمله ی من سوالی نبود ولی او سریع گفت:- نه.همیشه وقتی دروغ می گفت دستپاچه می شد و خودش را لو می داد.علاوه بر آن سرخی شدید گونه هایش او را رسوا می کرد!وقتی نشسته بودیم تا نوبت مان بشود زیر لب گفت:- آخه من کجام به اینا می خوره!نیشم باز شد.منظورش خانم هایی بود که با شکم هایی که انگار حاصل قورت دادن یک توپ عظیم الجثه بودند (!) آن جا نشسته و منتظر بودند تا نوبت شان بشود.همه ی آن ها به طور واضحی سی سال را داشتند و تیپ کاملا خانمانه و موقری داشتند.صنم با کفش های آل استار قرمز و مانتوی اسپرت کوتاه سرمه ای بین آن ها بد توی چشم می زد!علاوه بر آن همه ی آن ها همراه همسرشان بودند و صنم...همراه چه کسی بود؟!پس به خاطر همین عصبی بود؟حق داشت!خانومی که کنار صنم نشسته بود انگار متوجه عصبی بودنش شد.من هم اگر تند تند زبانم را روی لب هایم می کشیدم و با پاهایم طوری ضرب می گرفتم که کل یک ساختمان چپ چپ نگاهم کنند،کناری ام متوجه عصبی بودنم می شد!با مهربانی گفت:- حامله ای عزیزم؟از آن جایی که شکمش فقط یک برآمدگی کوچک داشت که می شد به چاقی نسبتش داد مشخص نبود که حامله است.صنم نگاهش کرد و با لب هایی که جلو داده بود،با تکان سرش حرفش تایید کرد.زن لبخندی زد که بیش از حد حس محبت و شیرینی صادقانه ای به آدم سرازیر می کرد!با همان ملایمت و مهربانی که شبیه مادرها کرده بودش (البته مادر هم بود!) گفت:- دفعه ی اولته که میای سونوگرافی؟صنم سرش را به نشانه جواب منفی تکان داد،بالاخره لب باز کرد و با حالتی خجالت زده و سر به زیر زمزمه کرد:- نه.وقتی نزدیک دو ماهم بود اومده بودم.- الان چند ماهته؟- سه ماه و دو هفته.نگاهی به شکم کمی (!) برآمده زن کرد و با کنجکاوی بچگانه ای پرسید:- شما چند ماهتونه؟همسر آن زن به او نمی نگاهی هم نمی انداخت.به نظر بی حوصله می آمد و در حالی که آرنج دو دستش را به زانوهایش تکیه داده بود،سوییچ ماشینش را با حرکتی تند و عصبی تکان می داد..عجیب بود!زن خندید و گفت:- پنج ماه و یه هفته امه.هنوز جنسیتشو نمی دونی؟صنم سرش را دوباره به علامت جواب منفی تکان داد.زن دوباره با لبخند پرسید:- اسمت چیه خانومی؟- صنم.اسم شما چیه؟- من یه نفرم!راحت باهام حرف بزن.اسمم هانیه اس.چند سالته؟- بیست و سه و خورده ای.تو چند سالته؟دوباره نیشم باز شد.الهی بمیرم!جز چند بار دیگر نگاه شان نکردم ولی شش دانگ حواسم به آن ها بود!- سنت اون قدرام که فکر می کنی کم نیستا!من بیست و شش سالمه.تعجب کردم.به صورت و تیپ و ظاهرش می خورد بیست و نه سی سال را داشته باشد.سن بالا نمی زد ولی ظاهر منشش پخته به نظر می رسید!برایم جالب بود که به سادگی فکر صنم را خوانده بود.صنم که حالا انگار بعد از حرف زدن با او آرامش بیشتری پیدا کرده بود با کنجکاوی پرسید:- اون آقا شوهرته؟زن لبخندی زد و گفت:- آره.تو چی؟همینی که کنارت نشسته شوهرته؟احساس می کردم حتی قلبم هم نمی زند تا جواب صنم را بشنود!صنم با حالتی عادی گفت:- پیچیده اس.نفسی را که در سینه حبس کرده بودم آزاد کردم.این جواب قابل قبولی بود!نگاهی به صورت زن انداختم که به من خیره شده بود و چشم در چشم شدیم.سریع نگاهش را دزدید.بحث را عوض کرد:- حالا چرا این قدر عصبی هستی؟صنم دوباره سرش را پایین انداخت و زیر لب با صدایی که به زور می شنیدم گفت:- نمی دونم.زن دوباره لبخند مهربانی زد و گفت:- اشکال نداره.دفعه ی دومته عادت نداری.شایدم به خاطر سالم بودن یا جنسیتش عصبی هستی.صنم شانه هایش را بالا انداخت و گفت:- شاید.منشی جوان که در کنار تنظیم وقت بیماران و کارهای دیگرش جزوه ی قطوری را هم می خواند،اسم زن را صدا کرد:- خانوم هانیه جاهد.مرد از جایش بلند هم نشد.زن لبخند تلخی زد و به سمت در اتاق دکتر رفت.نمی دانم درست دیدم یا نه ولی یک قطره اشک روی گونه اش چکید.صنم با اخم و ناراحتی به مرد نگاه می کرد یا بهتر بگویم چشم غره می رفت.مرد به سمتش چرخید و حق به جانب و طلبکارانه نگاهش کرد.صنم هم کم نیاورد و با پررویی در چشمانش زل زد.خم شدم و در گوش صنم گفتم:- صنم الان میاد می زنه در گوشت.این قدر نگاش نکن.صنم با صدایی که انگار از قصد بلندش کرده بود تا مرد بشنود گفت:- کی با زن حامله اش این جوری برخورد می کنه؟اگه بچه نمی خواسته خوب بچه دار نمی شدن.زورش که نکرده بودن!مرد پوزخندی زد و طوری صنم را نگاه کرد که احساس کردم با چشمانش به سمتش گلوله های آتشین پرتاب می کند!یک دستم را دور صنم حلقه کردم و کمی به سمت خودم کشیدمش.صنم آن قدر غرق چشم غره رفتن به او بود که حتی متوجه من هم نشد.در گوشش زمزمه کردم:- صنم درک می کنم که این چرا برات ناخوشاینده...ولی لطفا تو زندگی شون دخالت نکن.شاید قضایا اون طوری نباشه که تو فکر می کنی.باشه؟با تخسی گفت:- نمی خوام.لبخندی روی لب هایم نشست.بچگی هایش روی اعصاب نبود و دوست شان داشتم...با این حال اگر کمی دیگر به آن مرد نگاه می کرد تضمینی برای زنده ماندنش وجود نداشت!- صنم خواهش می کنم.بذار این خانوم بیاد شماره شو بگیر باهاش بعدا حرف بزن.چه دلیلی داره این جوری به این چپ چپ نگاه کنی؟!بذار به حال خودش باشه.صنم انگار قانع شد چون آخرین اخم را به مرد کرد و صورتش را رو به مقابلش چرخاند.دستم را عقب بردم و صاف نشستم.به بررسی مرد پرداختم.چشمانش سبز بودند...درست همرنگ چشمان صنم.موهای مشکی اش که با آشفتگی در پیشانی اش ریخته بودند مرا به طرز دردناکی به یاد دوست عزیزم می انداختند.موهای او هم همیشه آشفته بود و گاهی اوقات هم روی پیشانی اش می ریخت...در این مواقع مثل پسربچه های تخس می شد...زن بیرون آمد.چشمان عسلی اش قرمز بودند و قیافه اش زار بود.دلم برایش سوخت.دلیل اختلاف شان را نمی دانستم ولی هر چه که بود (به قول صنم) حق نداشت این طور زن حامله اش را ناراحت کند!زن به سمت صنم آمد و با لبخندی که کاملا تصنعی بود و صدای گرفته اش گفت:- می تونم شماره تو داشته باشم؟صنم سریع تایید کرد و شماره اش را گفت.زن شماره ی صنم را در گوشی اش سیو کرد.با او دست داد و با صدای ضعیفی گفت:- بهت زنگ می زنم.صنم به آهستگی
ریموت کنترل دستش بود و با سرعت برق کانال ها را بالا و پایین می کرد.بعد از چند دقیقه با بی حوصلگی گفت:- این جوری فایده نداره.چشمانش را بست و شماره ی کانالی را شانسی زد.چشمانش را باز کرد و با دیدن صحنه ی مقابلش از جا پرید و انگار از خوشحالی جیغ شد.- این همون فیلم خوشگله اس که قرار بود با آبتین ببینیم!به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم.اسم فیلم را نمایش می داد که the conjuring بود.اسمش به نظر خیلی بد نمی آمد...وقتی برای شروع فیلم یک متن چند خطی را نمایش داد،فهمیدم آن قدر ها هم که فکرش را می کردم خوب نیست...به نظر می رسید از آن فیلم های ترسناک باشد که با دیدن شان به شلوار اضافه احتیاج پیدا می کنی...!- صنم این فیلم...- هیس!لب هایم را جلو دادم و فکر کردم:فوقش اینه که حالش بد بشه...دیگه نمیذارم ببینه.شاید آن قدر ها هم که فکرش را می کردم ترسناک نباشد.فیلم که شروع شد نظرم عوض شد.صنم چراغ ها را خاموش کرده و کاسه ی درون دستانش را بغل کرده بود.دیگر خیاری نمانده بود ولی او هنوز به لبه های کاسه چنگ زده بود!یک دفعه گفت:- برو تخمه بیار.- داریم؟- آره وارد آشپزخونه که می شی اولین کابینت سمت راست.بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.فیلم به آن جایی رسیده بود که خواهر کوچک تر که در خواب راه می رفت،به اتاق خواهر بزرگ تر آمده بود و سرش را با ریتم مشخصی به کمد درون اتاق می کوبید.خانه ی آن ها در حومه ی شهر و دو طبقه بود.خانه از آن خانه های قدیمی چند صد ساله بود که هر کسی جرئت ورود به آن را نداشت.آن کمد هم از قبل در آن جا بود.خواهر بزرگ تر خواهر کوچک تر را روی تخت خواباند و متوجه شد حالا در کمد با همان ریتم باز و بسته می شود.داشت به سمت کمد می رفت که من به سمت آشپزخانه رفتم.داشتم در یک کاسه تخمه می ریختم که صدای جیغ صنم و شکستن چیزی باعث شد نایلون از دستم بیوفتد و تخمه ها روی زمین بریزند.سریع به هال برگشتم و دیدم که صنم دستانش را مقابل دهانش گذاشته و با چشمان گرد شده به صفحه ی تلویزیون خیره شده است.وقتی به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم دختر بزرگ تر را دیدم که روی زمین بود و موجودی با دهان و چشمان قرمز رویش افتاده بود.سریع به سمت تلویزیون رفتم و با دکمه خاموشش کردم.خانه تاریک تاریک شد.به سمت صنم چرخیدم.حالا فقط هاله ای از کسی را که می دانستم صنم است می دیدم.با جدیت گفتم:- پاشو برو بخواب صنم.صدایی ازش درنیامد.با ترس فکر کردم:نکنه از ترس خشک شده؟!از فکرم خنده ام گرفت.تازه به یاد صدای شکسته شدن افتادم.فهمیدم که ظرف خیارها را به زمین انداخته است.خودم دمپایی داشتم ولی صنم نه.سریع گفتم:- نه پا نشی ها!به سمتش رفتم و بازو هایش را گرفتم.گفتم:- آروم از روی دسته ی مبل بیا پایین.بدنش سنگین و خشک بود.خیلی ترسیده بود...!وقتی دیدم حرکتی نمی کند،تمام وزنش را روی خودم انداختم و بلندش کردم.وقتی پاهایش روی زمین قرار گرفت،خواستم رهایش کنم که تلو تلو خورد و نزدکی بود زمین بیوفتد.دوباره گرفتمش و با لحنی توبیخ گرانه گفتم:- ببین چه کارایی که نمی کنی!اتفاقی برای گلی بیوفته چی کار می خوای بکنی؟!چیزی نگفت.او را به اتاق بردم و روی تخت خواباندمش.وقتی دیدم باز هم حرف نمی زند با نگرانی گفتم:- صنم خوبی؟آب قند بیارم؟چراغ را روشن کردم و به او خیره شدم.چشمانش را محکم بسته و خودش را جمع کرده بود و می لرزید.لبخندی روی لب هایم نشست.دختره ی دیوانه!به سمت آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب قند درست کردم.وقتی برگشتم هنوز در همان حالت بود.با خنده گفتم:- بابا یه صحنه ی ساده بود دیگه...یه روح خبیث پرید روش...به سمتش رفتم و کنارش نشستم.لیوان را روی میز کوچک کنار تخت گذاشتم و به حالت نشسته درش آوردم.لیوان را روی لب هایش گذاشتم و با خنده گفتم:- بخور خوب شی.هنوز می لرزید.دمای پایین بدنش را از روی لباس هم می تواستم احساس کنم.این قدر ترسیده بود؟!به زور لب هایش را از هم جدا کرد و نصف لیوان را نوشید.در آن بین که مایع شیرین درون لیوان را می نوشید زمزمه کرد:- این دیگه چی بود...جلوی خنده ام را گرفتم.مگر مجبور بود؟!دوباره خواباندمش و با لبخند گفتم:- آفرین.حالا بگیر بخواب.بلند شدم که بروم که مچ دستم را چنگ زد.طلبکارانه ولی با بی حالی زمزمه کرد:- کجا؟همین جا بشین.خنده ام گرفت.چقدر پررو شده بود!با شیطنت گفتم:- شرمنده می خوام بخوابم.شما قبل از این که فیلم ترسناک ببینی باید به این فکر کنی که شب چطوری می خوای بخوابی.با سماجت گفت:- همین جا بخواب.- تا اون جایی که یادمه گفتی بشین.- اگه فراز بود می موند.برای لحظه ای به معنای واقعی کلمه گیج شدم.از تلخی و بغض صدایش قلبم فشرده شد،فکر این که منظورش چه بود باعث سردرگمی ام شد و سر این که چکار کنم تردید پیدا کردم.در حرکتی انقلابی پرسیدم:- یعنی تو الان منو به عنوان کسی که قراره جای فرازو بگیره قبول کردی؟بلافاصله دستم را رها کرد.با صدای گرفته و پربغضی گفت:- هیچ کس جای فرازو نمی گیره چون هیچ کس مثل اون نمی شه...ولی شاید بتونی جای خودتو پیدا کنی.حرفش مرا به فکر فرو برد.این یعنی داشت به من فرصت می داد؟چراغ را خاموش کردم و سمت دیگر تخت نشستم.با ملایمت گفتم:- بخواب.من بیدارم.به پهلو و رو به من خوابید.پتو را به آرامی از زیر بدنش بیرون کشیدم و رویش انداختم.دلم نمی خواست دراز بکشم و باعث تشویش احتمالی اش شوم؛با این حال تخت بزرگ بود و خوابیدن من در یک گوشه ی آن به جایی بر نمی خورد!کمی که گذشت زمزمه کرد:- آرمان؟- جانم؟مکث کرد.لبم را گاز گرفتم.کاملا غیر ارادی این را گفته بودم ولی...بی توجه به کلمه ی من گفت:- فراز درباره ی من...یعنی ما چی گفته بود؟من و گلی منظورمه.پاهایم را بغل کردم و چانه ام را روی زانوهایم گذاشتم.زمزمه کردم:- گفت که نذارم تنها بمونی...گفت که می دونه مثل اون دوستت دارم و حتی در حد پرستش...گفت مراقب هردوتون باشم و...اگه تنها بمونی یا این که مال کس دیگه ای بشی نمی بخشتم.مکث کردم و محتاطانه پرسیدم:- درباره ی من به تو چی گفت:به سادگی گفت:- که باهات ازدواج کنم.جا خوردم.فراز تا این حد پیش رفته بود که رک و پوست کنده به زن شرعی و قانونی اش بگوید با من ازدواج کند؟!- و تو دوست نداری با من ازدواج کنی درسته؟پرسیدن این سوال واقعا شجاعت زیادی می خواست!هنگامی که منتظر جوابش بودم قلبم در دهانم بود.خلاف انتظارم داد و بی داد نکرد و بچه بازی درنیاورد:- ببین آرمان...من هنوز وقتی بهش فکر می کنم می خوام برم کنارش بخوابم و بمیرم...مکث کرد.پس از چند لحظه زمزمه کرد:- ولی اون از من قول گرفت که مراقب خودم و گلی باشم و زندگی کنم...ازم خواست گریه نکنم...معما حل شد!پس برای همین بود که اصلا گریه نمی کرد!با صدای آهسته تری ادامه داد:- ببین من...من هنوز خیلی وقت می خوام تا بتونم یکی دیگه رو به عنوان...به عنوان شوهرم قبول کنم...هر چقدرم طرفم خوب باشه،من هنوز تو فکر فرازم...اگه رابطه ای با کسی داشته باشم هم خودم و هم طرفم عذاب می کشیم...من چون همش اونو با فراز مقایسه می کنم و اون هم چون یه جورایی دارم بهش خیانت می کنم و اصلا نمی بینمش...در رابطه با تو هم همین طوره...من هنوز اون قدری اعصابم سر جاش نیومده که بتونم به طور جدی به کسی فکر کنم...با این حال حس بدی هم نسبت بهت ندارم...این داد و بی دادایی هم که سرت می کردم به خاطر این بود که دیوار کوتاه تر از تو گیر نمیاوردم حرص و ناراحتیمو سرش خالی کنم...الانم...ممـ...ممنونم که پیشم موندی...بدون توجه به رفتارای غیر قابل تحملم و شرایط مسخره ام...ولی ازت می خوام بهم وقت بدی...تازه سی و یک روزه که فراز رفته...من هنوزم دارم با خاطره هاش زندگی می کنم...صدایش پر از بغض بود ولی مطمئن بودم گریه نمی کند.صورتش را در بالش فرو کرده بود...احتمالا برای این که جلوی گریه اش را بگیرد.با صدای خفه ای ادامه داد:- من درک می کنم این شرایط برات سخته...البته اگه واقعا همون طور که می گی این همه دوستم داشته باشی...ولی من نمی تونم تو این شرایط بهتر از این باشم...می فهمی آرمان؟بی اختیار دستم را جلو بردم تا موهایش را که حالا باز بودند و دورش ریخته بودند نوازش کنم ولی در میانه ی راه متوقف شدم.من نباید از او سواستفاده می کردم...در حال حاضر هر محبتی را که از من دریافت می کرد با محبت های فراز مقایسه می کرد و یاد او می افتاد...من این را نمی خواستم و او هم نمی خواست.زمزمه کردم:- آره می فهمم صنم...خودتو اذیت نکن.تا هر وقت بخوای منتظر می مونم.نفسی عمیق و لرزانی کشید.احتمالا آسوده خاطر شده بود...- مرسی.- بخواب.با لحنی که پر از تردید و شاید خجالت بود زمزمه کرد:- نمی ری؟لبخندی در تاریکی زدم که مطمئن بودم قابل دیدن نیست.پتو را طوری که دستم هیچ تماسی با بدنش نداشته باشد تا شانه هایش بالا کشیدم و با ملایمت نجوا کردم:- می مونم...تا آخرش.حالا بخواب.حدود ده دقیقه بعد از آن نفس هایش عمیق شدند و دیگر تکان نخورد.در دورترین نقطه ی ممکن دراز کشیدم و بی خیال پتو شدم...خوب لازم بود بلند اعتراف کنم؟!مــن به "خــودم" اعتمـــاد نداشتـــم!احساس گرمای عجیبی در قلبم داشتم...حرف هایش واقعا امیدوارم کرده بود...با این که به من جواب مثبت هم نداده بود ولی حداقل پسم هم نزده بود...به فراز فکر کردم.به یاد جمله ی صنم افتادم که می گفت:"من هنوز وقتی بهش فکر می کنم می خوام برم کنارش بخوابم و بمیرم..."فراز چه با این دختر (مادر آینده) کرده بود که نمی توانست یک لحظه هم فراموشش کند؟باید اعتراف می کردم به دوستم حسادت می کنم!نه به خاطر این که صنم او را دوست داشت...نه...بلکه به این خاطر که بلد بود چکار کند تا صنم او را دوست داشته باشد!نفسم تبدیل به آه شد.سعی کردم به فراز فکر نکنم...دلم نمی خواست همین نیمچه آبرویی هم که پیش صنم داشتم از بین برود!
- آرمان؟- بله؟مثل آماده به خدمت ها شده بودم!خیلی دلم می خواست بگویم جانم ولی...حساسیت برانگیز بود!- بریم شهربازی؟لبم را گاز گرفتم و گفتم:- آخه...وقتی نگاهم در لحظه ی کوتاهی که از خیابان مقابلم چشم گرفتم به چشمانش افتاد،با ملایمت گفتم:- بذار بریم ببینیم این بچه در چه حاله...بعد اگه دکتر گفت مشکلی نیست می ریم.اخم کرد و گفت:- چه مشکلی باشه آخه؟!- خوب عزیز من...نگاهی به صورتش انداختم و بعد از دیدن چشم غره اش آهی کشیدم و دوباره به مقابلم خیره شدم.ادامه دادم:- تو نه درست و حسابی غذا می خوری نه مراقب خودتی...همین امروز صبح همچین خودتو رو صندلی پرت کردی که سکته رو رد کردم...می خوای بری شهربازی رنجرم سوار شی حتما!لب هایش را جمع کرد.در مواقع دلخوری واقعا بامزه می شد!- خوب آخه سخته...خیلی دردسر داره!لبخندم را فرو خوردم و با حوصله گفتم:- تازه اول راهی مادر جوان!سه ماه و دو هفته!تا نه ماه باید صبر کنی...تازه شانس بیاری یکی دو هفته کمتر!بعدشم وقتی حامله می شدی باید فکر اینجاشم می کردی!بلافاصله بعد از گفتن جمله ی آخر از گفتنش پشیمان شدم.- مگه من با برنامه ریزی قبلی حامله شدم؟تازه فرازم اصلا بچه دوست نداشت!نگاهش کردم.مثل بچه ها با اخم به سمت پنجره چرخیده بود و نگاهم نمی کرد.با لحنی که ناخودآگاه مهربان شده بود گفتم:- صنم...فراز عاشق بچه بود...فقط مشکل این جا بود که تو رو ببیشتر از بچه دوست داشت!چیزی نگفت.فقط نفس عمیق و صداداری کشید و ضبط را روشن کرد.تصادفا آهنگی رسید که حرف دل صاب مرده ی من را می زد!دوست دارم ولی چرا نمیتونم ثابت کنملالایی می خونم ولی نمی تونم خوابت کنمدوست داشتن منو چرا نمیتونی باور کنیآتیش این عشقو شاید دوست داری خاکستر کنیشاید میخوای این همه عشق بمونه تو دل خودمدلت می خواد دیگه بهت نگم که عاشقت شدمکاش توی چشمام می دیدی، کاشکی اینو می فهمیدیبگو چطور ثابت کنم که تو بهم نفس می دییه راهی پیش روم بذاریکم بهم فرصت بدهبرای عاشق تر شدنخودت بهم جرئت بدهیه کاری کردی عاشقتهر لحظه بی تابت بشهمن جونمو بهت میدمشاید بهت ثابت بشهطاقت بیار اینا همش خواهشه برای داشتن تویکمی طاقت بیاردوست دارممیدونم میرسه یه روزی که تو منو بخوایبیا یه گوشه از دلت برام یه جایی بزارواسه ی همین یه بار یکمی طاقت بیاریه راهی پیش روم بذار-گروه سونسکوت سنگینی در فضای ماشین برقرار بود.خوشبختانه با رسیدن به مطب دکتر از شر این سکوت خلاص شدم.مضطرب به نظر می رسید.وقتی در آسانسور بودیم محتاطانه پرسیدم:- عصبی ای.جمله ی من سوالی نبود ولی او سریع گفت:- نه.همیشه وقتی دروغ می گفت دستپاچه می شد و خودش را لو می داد.علاوه بر آن سرخی شدید گونه هایش او را رسوا می کرد!وقتی نشسته بودیم تا نوبت مان بشود زیر لب گفت:- آخه من کجام به اینا می خوره!نیشم باز شد.منظورش خانم هایی بود که با شکم هایی که انگار حاصل قورت دادن یک توپ عظیم الجثه بودند (!) آن جا نشسته و منتظر بودند تا نوبت شان بشود.همه ی آن ها به طور واضحی سی سال را داشتند و تیپ کاملا خانمانه و موقری داشتند.صنم با کفش های آل استار قرمز و مانتوی اسپرت کوتاه سرمه ای بین آن ها بد توی چشم می زد!علاوه بر آن همه ی آن ها همراه همسرشان بودند و صنم...همراه چه کسی بود؟!پس به خاطر همین عصبی بود؟حق داشت!خانومی که کنار صنم نشسته بود انگار متوجه عصبی بودنش شد.من هم اگر تند تند زبانم را روی لب هایم می کشیدم و با پاهایم طوری ضرب می گرفتم که کل یک ساختمان چپ چپ نگاهم کنند،کناری ام متوجه عصبی بودنم می شد!با مهربانی گفت:- حامله ای عزیزم؟از آن جایی که شکمش فقط یک برآمدگی کوچک داشت که می شد به چاقی نسبتش داد مشخص نبود که حامله است.صنم نگاهش کرد و با لب هایی که جلو داده بود،با تکان سرش حرفش تایید کرد.زن لبخندی زد که بیش از حد حس محبت و شیرینی صادقانه ای به آدم سرازیر می کرد!با همان ملایمت و مهربانی که شبیه مادرها کرده بودش (البته مادر هم بود!) گفت:- دفعه ی اولته که میای سونوگرافی؟صنم سرش را به نشانه جواب منفی تکان داد،بالاخره لب باز کرد و با حالتی خجالت زده و سر به زیر زمزمه کرد:- نه.وقتی نزدیک دو ماهم بود اومده بودم.- الان چند ماهته؟- سه ماه و دو هفته.نگاهی به شکم کمی (!) برآمده زن کرد و با کنجکاوی بچگانه ای پرسید:- شما چند ماهتونه؟همسر آن زن به او نمی نگاهی هم نمی انداخت.به نظر بی حوصله می آمد و در حالی که آرنج دو دستش را به زانوهایش تکیه داده بود،سوییچ ماشینش را با حرکتی تند و عصبی تکان می داد..عجیب بود!زن خندید و گفت:- پنج ماه و یه هفته امه.هنوز جنسیتشو نمی دونی؟صنم سرش را دوباره به علامت جواب منفی تکان داد.زن دوباره با لبخند پرسید:- اسمت چیه خانومی؟- صنم.اسم شما چیه؟- من یه نفرم!راحت باهام حرف بزن.اسمم هانیه اس.چند سالته؟- بیست و سه و خورده ای.تو چند سالته؟دوباره نیشم باز شد.الهی بمیرم!جز چند بار دیگر نگاه شان نکردم ولی شش دانگ حواسم به آن ها بود!- سنت اون قدرام که فکر می کنی کم نیستا!من بیست و شش سالمه.تعجب کردم.به صورت و تیپ و ظاهرش می خورد بیست و نه سی سال را داشته باشد.سن بالا نمی زد ولی ظاهر منشش پخته به نظر می رسید!برایم جالب بود که به سادگی فکر صنم را خوانده بود.صنم که حالا انگار بعد از حرف زدن با او آرامش بیشتری پیدا کرده بود با کنجکاوی پرسید:- اون آقا شوهرته؟زن لبخندی زد و گفت:- آره.تو چی؟همینی که کنارت نشسته شوهرته؟احساس می کردم حتی قلبم هم نمی زند تا جواب صنم را بشنود!صنم با حالتی عادی گفت:- پیچیده اس.نفسی را که در سینه حبس کرده بودم آزاد کردم.این جواب قابل قبولی بود!نگاهی به صورت زن انداختم که به من خیره شده بود و چشم در چشم شدیم.سریع نگاهش را دزدید.بحث را عوض کرد:- حالا چرا این قدر عصبی هستی؟صنم دوباره سرش را پایین انداخت و زیر لب با صدایی که به زور می شنیدم گفت:- نمی دونم.زن دوباره لبخند مهربانی زد و گفت:- اشکال نداره.دفعه ی دومته عادت نداری.شایدم به خاطر سالم بودن یا جنسیتش عصبی هستی.صنم شانه هایش را بالا انداخت و گفت:- شاید.منشی جوان که در کنار تنظیم وقت بیماران و کارهای دیگرش جزوه ی قطوری را هم می خواند،اسم زن را صدا کرد:- خانوم هانیه جاهد.مرد از جایش بلند هم نشد.زن لبخند تلخی زد و به سمت در اتاق دکتر رفت.نمی دانم درست دیدم یا نه ولی یک قطره اشک روی گونه اش چکید.صنم با اخم و ناراحتی به مرد نگاه می کرد یا بهتر بگویم چشم غره می رفت.مرد به سمتش چرخید و حق به جانب و طلبکارانه نگاهش کرد.صنم هم کم نیاورد و با پررویی در چشمانش زل زد.خم شدم و در گوش صنم گفتم:- صنم الان میاد می زنه در گوشت.این قدر نگاش نکن.صنم با صدایی که انگار از قصد بلندش کرده بود تا مرد بشنود گفت:- کی با زن حامله اش این جوری برخورد می کنه؟اگه بچه نمی خواسته خوب بچه دار نمی شدن.زورش که نکرده بودن!مرد پوزخندی زد و طوری صنم را نگاه کرد که احساس کردم با چشمانش به سمتش گلوله های آتشین پرتاب می کند!یک دستم را دور صنم حلقه کردم و کمی به سمت خودم کشیدمش.صنم آن قدر غرق چشم غره رفتن به او بود که حتی متوجه من هم نشد.در گوشش زمزمه کردم:- صنم درک می کنم که این چرا برات ناخوشاینده...ولی لطفا تو زندگی شون دخالت نکن.شاید قضایا اون طوری نباشه که تو فکر می کنی.باشه؟با تخسی گفت:- نمی خوام.لبخندی روی لب هایم نشست.بچگی هایش روی اعصاب نبود و دوست شان داشتم...با این حال اگر کمی دیگر به آن مرد نگاه می کرد تضمینی برای زنده ماندنش وجود نداشت!- صنم خواهش می کنم.بذار این خانوم بیاد شماره شو بگیر باهاش بعدا حرف بزن.چه دلیلی داره این جوری به این چپ چپ نگاه کنی؟!بذار به حال خودش باشه.صنم انگار قانع شد چون آخرین اخم را به مرد کرد و صورتش را رو به مقابلش چرخاند.دستم را عقب بردم و صاف نشستم.به بررسی مرد پرداختم.چشمانش سبز بودند...درست همرنگ چشمان صنم.موهای مشکی اش که با آشفتگی در پیشانی اش ریخته بودند مرا به طرز دردناکی به یاد دوست عزیزم می انداختند.موهای او هم همیشه آشفته بود و گاهی اوقات هم روی پیشانی اش می ریخت...در این مواقع مثل پسربچه های تخس می شد...زن بیرون آمد.چشمان عسلی اش قرمز بودند و قیافه اش زار بود.دلم برایش سوخت.دلیل اختلاف شان را نمی دانستم ولی هر چه که بود (به قول صنم) حق نداشت این طور زن حامله اش را ناراحت کند!زن به سمت صنم آمد و با لبخندی که کاملا تصنعی بود و صدای گرفته اش گفت:- می تونم شماره تو داشته باشم؟صنم سریع تایید کرد و شماره اش را گفت.زن شماره ی صنم را در گوشی اش سیو کرد.با او دست داد و با صدای ضعیفی گفت:- بهت زنگ می زنم.صنم به آهستگی