۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۶:۲۱ عصر
دارم بدبختی میکشم دلیلش اینه که منو دختر خودتون نمیدونید... من چهار سال گفتم به خدا به پیر به پیغمبر منکاري نکردم اما بی تفاوت از کنارم گذشتین... پیش هر کس و ناکسی شخصیتم رو زیر سوال بردین....مونا میپره وسط حرفمو با داد میگه: اون شب دزد رو بهونه کردي و سیاش رو به این خونه کشیدي و وقتی دیديسیاوش تسلیمت نشد سر همه مون رو شیره مالیدي.. آخرش هم که از راه هاي دیگه وارد شدي و دختر یکی یه دونموراهی قبرستون کردي... به جاي لباس عروس کفن تنش کردي داغش رو واسه ي همیشه به دلم گذاشتی... باز هممیگی من بی گناهم... بچه هاي من هیچوقت این کارا ازشون سر نمیزنه... تو هم مثله اون ماد........بابا با داد میگه: مونا چند بار بگم حرف نزن... بعد میگی چرا میخواي بري تو اتاق صحبت کنی... چرا میخواي مخفیکاري کنیطاها با ناراحتی میگه: باب......بابا چنان نگاهی به طاها میکنه که حرف تو دهن طاها میمونهو اما طاهر هیچ دخالتی در بحث پیش اومده نمیکنه... معلومه ناراحته اما ترجیح میده سکوت کنه... اشک تو چشمايمونا جمع میشه... نگام پر از دلسوزي میشه... دوست ندارم اینجوري بینمش... بالاخره مدتها جاي مادرم رو برام پرکرده... بابا با عصبانیت از جاش بلند میشه و توي سالن قدم میزنههیچکس هیچی نمیگه... مونا آروم آروم اشک میریزهبابا بی توجه به اشکهاي مونا خطاب به من میگه: برام مهم نیست نسبت به من و زن و بچه ي من چه دیدي داري...دیگه حوصله ي دردسر ندارم... خودت رو آماده کن آخر هفته ي دیگه برات خواستگار بیاد... دیگه دوست ندارم بیشتر ازاین جو زندگیم رو براي توي نمک نشناس خراب کنمبهت زده به کسی که تا ساعتی قبل ادعاي پدري میکرد خیره میشم... کسی که مونا رو مادرم میدونست خودش روپدرم... الان مستقیما داره بهم میگه میخواد از دستم خلاصبشه... به طاهر نگاهی میندازم اصلا سرش رو بلندنمیکنه.... چقدر بدبختم تو این شرایط انتظار کمک اون هم از جانب طاهر رو دارم... هر چی باشه مونا مادرشه... محالهمن رو به مادرش ترجیح بدهلبخند تلخی میزنم... بغضبدي تو گلوم میشینه... لبخندم کم کم جاش رو با پوزخند عوضمیکنه... حالا مفهوم حرفايمونا رو میفهمم... دوست دارم زار زار گریه کنم... چقدر سخته خودت رو بین آدمایی ببینی که جز ادعا هیچی سرشوننمیشه... به مونا نگاه میکنم اشکاش بند اومده... دیگه خبري از گریه نیست... انگار همه ي گریه هاش فقط و فقطسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 244براي موندگاري من تو این خونه بود... به زحمت بغضم رو قورت میدم... بابام منتظر نگام میکنه از اینکه داد و فریاد راهننداختم تعجب میکنه... پوزخندم پررنگ تر میشه... اما نگاهم... حس میکنم نگاهم خالی از هر چیزي به نام احساسه...خالی از محبت... خالی از تنفر... خالی از همه چیز... حس میکنم نگاهم یخ بسته....یه نگاه شیشه اي که دیگه هیچحرفی واسه گفتن نداره... یه نگاه از جنس یخ به پدري میندازم که همه ي حرفاش یه ادعاي توخالیه... از هیچکسمتنفر نیستم... از هیچکس هم انتظاري ندارم... فقط با همه احساس غریبگی میکنم... آشنایی در جمع نمیبینم که دلمرو بهش گرم کنمهمونجور که نشستم به سردي میگم: من محاله با کسی ازدواج کنم که بهش علاقه اي ندارمبابا از بین دندوناي کلید شده میگه: نشنیدم یه بار دیگه بگوبا تحکم میگم: من محاله با کسی ازدواج کنم که هیچ علاقه اي بهش ندارمبابا با داد میگه: جنابعالی خیلی بیجا میکنیبا لبخندي تلخ میگم: مثله اینکه یادتون رفته من خیلی وقته مستقل شدم... تنها چیزي که من رو به شما متصل میکنههمین خونست که اگه اینقدر از وجود من تو این خونه ناراحتین به زودي رفع زحمت میکنم... پس بیخودي یه شبتونرو براي خواستگاراي بنده هدر ندین...خودم هم نمیدونم کجا اما ترجیح میدم برمبابا چنان فریادي میزنه که باعث میشه از ترس روي مبل جا به جا بشم... نتیجه ي فریادش لرزیه که به تنم افتاده...ضربان قلبیه که هر لحظه بالاتر میره... حتی مونا هم از ترس جیغ خفیفی میکشه و دستش رو روي قلبش میذاره...درسته خیلی ترسیدم... درسته ترس رو با تک تک سلولام احساس میکنم درسته احساس غریبی میکنم ولی باز همدلیلی براي شکسته شدن نمیبینم... اگه با شکسته شدن چیزي درست میشد همون 4 سال پیش که شکستم همه چیزحل میشدو من الان به جاي اینکه رو در روي پدرم باشم سایه به سایه اش هم قدمش بودم... همراهش بودم... یار ویاورش بودمبابا: چی؟ بري که یه گند دیگه بالا بیاريسعی میکنم صدام نلرزه به آرومی میگم: من هیچوقت هیچ گندي بالا نیاوردم... من به خودم به گذشته ي خودم والانی که دارم توش لحظه هام رو به سختی میگذرونم افتخار میکنم... چون هیچوقت توي زندگی پام رو کج نذاشتم...حتی توي بدترین شرایط... مهم نیست بقیه چی میگن... مهم اینه که من میدونم مسیري که دارم توش قدم میذارمسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 245بهترین راه انتخاب براي منه... من نمیخوام با مردي ازدواج کنم که دوستش ندارم و هیچکس هم نمیتونه من رومجبور به این کار کنهاولش لرزشی در صدام ایجاد شد ولی آخراش لحن صدام محکمه محکم بود... خوشحالم که هنوز هم غرور شکستهشده ام رو به حراج نذاشتمهمه ي سعیم رو کردم که صدام بلند نشه... که توهین نشه... که حرمتها شکسته نشه... نمیدونم تا چه حد موفق بودم...بابام با ناباوري به من نگاه میکنه... انگار انتظار شنیدن این حرفا رو از زبون من نداشت... کم کم اخماش تو هم میره وبعد با فریاد میگه: که هیچکس نمیتونه مجبورت کنه؟... کاري نکن همون روز بله برونت رو هم بگیرم تا بفهمی دنیادست کیهدستم رو روي قلبم میذارمو میگم: پیوند دو نفر به اینجاست نه به اون بله برونی که جوابه عروسش منفی باشه... حتیاگه بله برون هم بگیرین من باز هم حرف خودم رو میزنم وقتی پیوند قلبی نباشه هیچ ازدواجی صورت نمیگیره... محالهکسی رو به همسري قبول کنم که هیچ علاقه اي بهش ندارم... من چنین فردي رو نمیخوامبابا سعی میکنه خونسرد باشه اما زیاد هم موفق نیست با لحنی که خشونت توش پیداست میگه: مهم نیست تو چیمیخواي... تو چه بخواي چه نخواي من کار خودم رو میکنم...مهم اینه که من اختیاردار تو هستمو من برات تصمیممیگیرمته دلم خالی میشه... یه خورده میترسم ولی همه ي ترس رو توي وجودم مخفی میکنم... واسه ي ترسیدن و لرزیدنخیلی وقت دارم الان باید مقاوم باشم اگه الان بشکنم واسه ي همیشه شکستم... با جدیتی که براي خودم همنااشناست میگم: اشتباه نکنید آقاي اختیاردار... تا من بله رو سر سفره ي عقد ندم هیچکس نمیتونه ادعاي همسري منرو داشته باشه... مثله اینکه یادتون رفته شما خیلی وقتته از شغل شریف پدر بودن اون هم براي بنده استعفا دادین...بابا با خشم به طرفم میادولی من همونجور ادامه میدم: شمایی که خیلی وقتا اجازه نمیدین بابا صداتون کنم الان که موقع ازدواج و خواستگاريشد ادعاي پدریتون میشه.........هنوز حرفم تموم نشده ولی بابا بهم رسیده... دستش میره بالا و حرف توي دهنم میمونه... چشمامو میبندمو سیلیمحکمی رو روي گونه ي سمت چپم احساس میکنم...شدت ضربه به قدري زیاده که تعادلم رو از دست میدمو رويسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 246مبل پرت میشم بابا با داد میگه: این رو زدم تا یادت بمونه که حق نداري جلوي بزرگترت دهنت رو باز کنی هر چرت وپرتی رو بگیطاهر با ناراحتی به من نگاه میکنه... لبخند تلخی به طاهر میزنمو نگامو ازش میگیرمبابا پشتش رو به من میکنه و میخواد به سمت اتاقش بره که به زحمت از جام بلند میشم... طاها و طاهر و حتی مونا بانگرانی به من نگاه میکنند... ولی نگرانی براي من جایی نداره یه عمر سختی نکشیدم که آخر و عاقبتم این بشه... بهازدواج اجباري براي من محاله... حق من از زندگی این نیست... منی که آب از سرم گذشته دلیلی براي سکوتنمیبینم... حرمت کسی رو زیر پا نمیذارم ولی اجازه نمیدم بهم زور بگنبا صدایی که سعی میکنم بلند نباشه میگم: نه بابا... امشب دیگه کوتاه نمیام...بابا که میخواست به سمت اتاقش بره با شنیدن صداي من سر جاش متوقف میشه- بهم انگ هرزگی زدین کوتاه اومدم.. من رو قاتل دونستین کوتاه اومدم... پیش دوست و دشمن خارم کردین کوتاهاومدم... من رو از مهر و محبتتون محروم کردین کوتاه اومدم... تو بدترین شرایط تنهام گذاشتین کوتاه اومدم ولیامشب دیگه کوتاه نمیام... من امشب به هیچ عنوان کوتاه نمیام... من گذشته و حالم رو از دست دادم اجازه نمیدم آیندمهم به دست شماها تباه بشهبابا به طرف من برمیگرده و میخواد چیزي بگه که لبخند تلخی میزنمو نگامو ازش میگیرم... به زمین زل میزنمو باناراحتی ادامه میدم: نه بابا امشب شب کوتاه اومدن نیست... امشب ترنم میخواد حقشو بگیره... حق من مادریه که شمااز من دریغ کردین... من فقط یه اسم میخوام... یه اسم از مادرم... بعد میرم... مهم نیست شما چی میگین... مهم نیستمردم چی میگن... مهم نیست چقدر دیگه دل من رو تیکه تیکه میکنید و روي شکسته شده هاي دل من قدم میزنیداشک تو چشمهام جمع میشه ولی من همینجور ادامه میدم: امشب فقط یه چیز برام مهمه اون هم اسم و آدرسمادرمه... یا بهم میگین یا خودم تنهایی اقدام میکنم... شده کل این کشور رو بگردم میگردم... کل این کشور چیه شدههمه ي دنیا رو بگردم میگردم تا مادرم رو پیدا کنم مادري که تمام این سالها اسم و رسمش رو از من پنهون کردین.....همونجور که دارم حرف میزنم نگامو از زمین میگیرمو نگاهی به بابا میندازم... با دیدن قیافه ي بابا حرف تو دهنممیمونه... صورت بابا از شدت عصبانیت به رنگ قرمز در اومده... رگهاي گردنش از فرط عصبانیت متورم شده... لحظهبه لحظه نگاهش عصبانی تر میشه... آتیش خشم رو تو چشماش میبینم... دستاش رو مشت کرده و از شدت حرصفشار میدهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 247وقتی سکوتم رو میبینه پوزخندي میزنه و با آرامشی تصنعی میگه: چیه... ساکت شدي؟... خجالت نکش... ادامه بده...دنبال اون مادر نمک نشناست میگردي که بعد از اون همه کمکی که بهش کردم ترکم کرد...با داد میگه: آره؟با تعجب نگاش میکنم... معنی و مفهوم حرفاش رو نمیفهمم...همونجور با عصبانیت ادامه میده: مادرت آرزوي دیدن تو رو با خودش به گور میبره... از همون روز اول بعش گفتم باترك من باید قید بچش رو بزنه اون هم قبول کردبا ناباوري بهش خیره میشم... غیرممکنه یه مادر از بچش از پاره ي تنش از جگرگوشه اش از کسی که نیمی ازوجودشه بگذره... درك حرفاي بابا برام سخته... یاد حرفاي مهربان میفتم... یاد حرفایی که در مورد زن هاي مطلقهمیزد... من حق ندارم قضاوت کنم... مهربان بهم گفت بعضی موقع رفتن بهتر از موندنه... بعضی موقع جدایی بهتر ازتحمل کردنه... من به اندازه ي کافی به خونوادم فرصت دادم... میخوام براي یه بار هم که شده حرفاي مادرم روبشنوم... براي یه بار هم که شده به مادرم فرصت بدم... براي یه بار هم که شده لذت آغوش مادرم رو تجربه کنمبا داد بابا از فکر مهربان و حرفایی که امروز بهم زد بیرون میام: فقط کافیه یه بار دیگه حرفی در مورد ال.....حرف تو دهنش میمونه... با خشم چنگی به موهاش میزنه و با فریادي بلندتر از قبل میگه: فقط کافیه یه بار دیگهحرفی در مورد اون زن نمک نشناس بشنوم مطمئن باش زندت نمیذارم...الهام... الهه... المیرا... اه.... چرا نگفت... چرا کامل اسم مادرم رو به زبون نیاورد... خدایا یعنی داشت اسم مادرم رو بهزبون میاورد؟... دختره ي دیوونه اگه اسم مادرت نبود پس چی بود... صد در صد حروف آغازین اسم مادرم بود...یعنیاسم مادرم چیه... چقدر سخته که حتی یه اسم رو هم ازت دریغ کنند... من همینجور انواع و اقسام حرفا رو کنار هممیذارم تا شاید اسم مادرم رو حدس بزنم و بابا همونجور من رو تهدید میکنه که حق ندارم در مورد زنی که من رو بهدنیا آورده فکر کنم...صداي بابا رو میشنوم که با لحن ملایمتري میگه: بهتره از همین حالا خودت رو واسه ي هفته ي دیگه آماده کنی...حوصله ي یه ماجراي جدید رو ندارمشاید حرفاي بابا رو بشنوم ولی توجهی به حرفاش ندارم.... تو یه دنیاي دیگه سیر میکنم... حس میکنم یه چیز بزرگیرو کشف کردم و اون هم دو حرف اول اسم مادرمه... ال... ال... یعنی اسم مامانم چی میتونه باشه؟ یعنی دوستم داره؟...سفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 248نمیدونم چرا ازش متنفر نیستم... نمیدونم چرا حس میکنم دوستم داره؟... واقعا نمیدونم چرا؟... یعنی این همه محبتیکه در قلبم نسبت به مادرم دارم عجیبه؟... من که اون رو ندیدم... پدر و مونا هم که از اون بد میگن پس این محبتیکه در قلبم نسبت به مادرم احساس میکنم چیه؟صداي فریاد بابا رو میشنوم: شنیدي چی گفتم؟با صداي فریاد بابا از فکر مامان خارج میشمو با ناراحتی بهش زل میزنمبه زحمت دهنمو باز میکنمو با ترس میگم: بابا من حرفامو بهتون زدم... من قصد ازدواج ندارم.. شما هم خرجم رونمیکشین که من رو سربار خودتون بدونید... تنها چیزي که الان براي من مهمه مادرمهبا شنیدن حرفم کنترلش رو از دست میده و با عصبانیت به طرفم میاد... طاهر با نگرانی از جاش بلند میشه و میخوادچیزي بگه که بابا اجازه نمیده و به سرعت خودش رو به من میرسونه و چنان سیلیه محکمی بهم میزنه که لبم پارهمیشه و روي زمین پرت میشم... مونا و طاها هم از جاشون بلند میشن... یکم نگرانی تو چشمشون دیده میشه... اما ایننگرانی رو براي خودم نمیبینم فکر میکنم براي رگهاي گرفته شده ي قلب بابا نگران هستن.... نمیتونم احساسشون رونسبت به خودم از توي چشماشون بخونم اما تو چهره ي طاهر نگرانی موج میزنه و این نگرانی اگه همش براي مننباشه با اطمینان میتونم بگم نیمیش ماله منه... طاهر خیلی سریع خودش رو به بابا میرسونه و به بازوي بابا چنگمیزنه... میخواد چیزي بگه که بابا با داد میگه:حق نداري از این دختره ي بیشعور طرفداري کنی... من امشب زبون ایندختره ي زبون دراز رو کوتاه میکنمبعد از تموم شدن این حرفش بازوش رو به شدت از دستاي طاهر بیرون میکشه و به سمت من میاد... طاهر بهت زدهسرجاش واستاده و به بابا نگاه میکنه... بابا به من میرسه و منی رو که روي زمین نیم خیز شده بودم تا بلند شم رو هلمیده و در نهایت زیر مشت و لگد میگیره...طاهر تازه به خودش میاد و به سمت بابا حرکت میکنه... ولی من آروم آروممزیر مشت لگدهایی که بهم وارد میشه به هیچ چیز فکر نمیکنم... تنها چیزي که ذهنم رو مشغول کرده اینه که ارزششرو داره... براي پیدا کردن مادرم تمام این مشت و لگدها رو به جون میخرم... با هر ضربه اي که به تنم وارد میشهصداي شکسته شدن دوباره ي قلبم رو احساس میکنم...نه ناله اي میکنم نه التماسی... حتی اشکی هم براي ریختنندارم... هر چیزي تو این دنیا قیمتی داره... قیمت پیدا کردن مادرم هم کتکهاي امروز منه... کتکهایی که قبل از جسممن به روحم وارد میشه... طاهر دوباره خودش رو به بابا میرسونه ولی حریف بابا نمیشه... نمیدونم چی میشه که طاهاهم به طرف ما میادو سعی میکنه بابا رو از من دور کنه... بالاخره تلاشهاي طاها و طاهر براي جدایی بابا از من نتیجهمیدهسفر به دیار عشق