۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۲:۵۰ عصر
نام رمان:ஜسفر به دیار عشقஜ
خلاصه:چهار ساله همه ازش متنفرن... پدر، مادر، برادر، حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو بدرد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی، بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنایی براش آشناتره یا شاید هم آشنایی که از هر غریبه ای براش غریبه تره... خودش هم نمیدونه ولی این میشه نقطه ی آغاز دوباره ای برای داستان زندگی اون...
مقدمه
صداي بلند خنده هایم .. گوشم را پیچاند تا نشنوم صداي
پوزخند رعب انگیز سرنوشتم را..
در کش و قوس نگاهم..ناگاه چشمانم به نگاهت برخورد کرد..
که حاصل تصادف نگاهمان ..
باعث شد مسیرم را فراموش کنم و دست در دستان پر مهرت..
ترك دیار آشنایم را بگویم..
گرماي دستانت براي یک دنیاي من کافی بود تا بسوزم
در آتش عشق نگاهت..
با تو بودم..با من بودي..
ولی نمیدانم چه شد که لحظه اي صداي نعره هاي سرنوشت
شد صداي تو..همان صدایی که نجواهاي عاشقانه برایم میسرود..
ولی ناخواسته نمیدانم چه شد .. که دیگر گرماي دستانت را هم نداشتم
و تنها در دوره ي یخبندان زنگیم یخ زدم ...و فراموش شدم..
در جوار تو ولی بی تو..شکستم ..از یادها رفتم
تا برسم به حال ساده که بتوانم خودم صرف کنم ..نوع گردش زنگیم را..
ولی صرف و نحوم مثل همیشه خوب نبود..
چون تو نبودي تا همسفرم شوي براي بازگشت به دیار عشق..
گفتم:دوست دارم..دوست داري..دوست دارد..دوست دا....
ولی صداي تو بی امان زمزمه میکرد جاي من که با ناباوري گوش میکردم:
دوستت دارم..بی امان..با من بمان
زبان:اول شخص...از زبون دختر
خلاصه:چهار ساله همه ازش متنفرن... پدر، مادر، برادر، حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو بدرد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی، بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنایی براش آشناتره یا شاید هم آشنایی که از هر غریبه ای براش غریبه تره... خودش هم نمیدونه ولی این میشه نقطه ی آغاز دوباره ای برای داستان زندگی اون...
مقدمه
صداي بلند خنده هایم .. گوشم را پیچاند تا نشنوم صداي
پوزخند رعب انگیز سرنوشتم را..
در کش و قوس نگاهم..ناگاه چشمانم به نگاهت برخورد کرد..
که حاصل تصادف نگاهمان ..
باعث شد مسیرم را فراموش کنم و دست در دستان پر مهرت..
ترك دیار آشنایم را بگویم..
گرماي دستانت براي یک دنیاي من کافی بود تا بسوزم
در آتش عشق نگاهت..
با تو بودم..با من بودي..
ولی نمیدانم چه شد که لحظه اي صداي نعره هاي سرنوشت
شد صداي تو..همان صدایی که نجواهاي عاشقانه برایم میسرود..
ولی ناخواسته نمیدانم چه شد .. که دیگر گرماي دستانت را هم نداشتم
و تنها در دوره ي یخبندان زنگیم یخ زدم ...و فراموش شدم..
در جوار تو ولی بی تو..شکستم ..از یادها رفتم
تا برسم به حال ساده که بتوانم خودم صرف کنم ..نوع گردش زنگیم را..
ولی صرف و نحوم مثل همیشه خوب نبود..
چون تو نبودي تا همسفرم شوي براي بازگشت به دیار عشق..
گفتم:دوست دارم..دوست داري..دوست دارد..دوست دا....
ولی صداي تو بی امان زمزمه میکرد جاي من که با ناباوري گوش میکردم:
دوستت دارم..بی امان..با من بمان
زبان:اول شخص...از زبون دختر