۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۹:۱۷ عصر
p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 348موتوري از خیابون رد میشن ترجیح میدم سریع تر گوشی رو بردارم و فلنگ رو ببندم... با قدمهاي بلند به اون طرفخیابون میرم و به سمت شرکت حرکت میکنم... همینکه چند قدم به سمت شرکت برمیدارم صداي قدمهاي یه نفر رو ازپشت سرم میشنوم و بعد هم کشیده شدن بازوم رو احساس میکنمبا تعجب به عقب برمیگردمو با دیدن یه مرد غریبه که چاقویی رو مقابلم گرفته خشکم میزنه... با یه دستش بازوم روگرفته و با یه دستش چاقو رو روي شکمم گذاشتهته دلم خالی میشه... یعن........مرد غریبه اجازه نمیده بیشتر از این به تجزیه و تحلیل موقعیتم بپردازممرد: بهتره بی سر و صدا راه بیفتی و گرنه زندت نمیذارمضربان قلبم بالا میره...با صداي لرزونی میگم: من چیزي ندارم که واسه ي شما ارزش مادي داشته باشهپوزخندي میزنه و میگه: تو خودت کلی می ارزي... خفه شو و راه بیفتیاد اون روز توي پارك میفتم... که پسره تهدیدم کرده بود... که میخواست از من سواستفاده کنه... که میخواست به زورسوار ماشینم کنه.... با فکر اینکه شاید قصد این طرف هم همون باشه ترسم بیشتر میشهبازوم رو ول میکنه... به جلو هلم میده و چاقو رو پشتم میذاره...اخمام تو هم میره... اگه دزد نیست لابد نیت بدي داره... حتی نمیتونم فکرش رو هم کنم که بهم دست درازي بشه...مرد: بهتره فکر فرار به سرت نزنه و گرنه همینجا سوراخ سوراخت میکنمنباید بترسم... نباید بترسم... نباید بترسم... نباید بترسم... ترنم باید فرار کنی... تو میتونی دختر... تو میتونی... مدام باخودم این جمله ها رو تکرار میکنم...داره من رو به سمت مخالف شرکت هدایت میکنه... چند قدم به جلو میرم... ترنم نهایتش مرگه دیگه... یاد آرزوهاممیفتم... یاد تصمیمام... یاد مادرم... دوست ندارم بمیرم.... دلم میخواد مادرم رو ببینم... دوست دارم آغوشش رو با همهي وجودم احساس کنم... دوست دارم بعد از چهار سال براي یه بار هم که شده زندگی کنم... تازه امیدوار شده بودمسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 349با هر قدمی که از شرکت دورتر میشیم ته دلم خالی تر میشهمرد: تندتر... بجنببه خودم تشر میزنم: ترنم خجالت بکش... زنده بودن به چه قیمتی... اگه تسلیم خواسته هاي این مرد بشی معلوم نیستچی میشه...بدجور تو دو راهی موندم... به نزدیکی یه ماشینی میرسیم... یه ماشین آشنا... سمند سفید... دو تا مرد دیگه هم تويماشین نشستن... ترسم بیشتر میشهترنم باید فرار کنی... قید زندگی و همه چیز رو میزنمو با آرنجم ضربه اي به شکم مرد وارد میکنمو به سمت شرکتسروش میدوم... اونقدر سریع شروع به دویدن میکنم که خودم هم باورم نمیشه... از اونجایی که مرد فکر نمیکرد فرارکنم تعادلش رو از دست داد و با ضربه ي من پخش زمین شد... صداي باز شدن در ماشین رو به همراه داد و فریاد یهولی بی توجه به همه چیز و همه کس فقط میدوم... به ...« لعنتی بگیرش... نیما بگیرش »... مرد میشنوم... که مدام میگهسمت شرکتی که تو این روزا واسم جهنم بود ولی الان برام حکم بهشت رو داره... صداي پاي یه نفر دیگه رو هم پشتسرم میشنوم... صداي نفس نفس زدناش باعث ترس بیشتر من میشه... حس میکنم اون طرف داره بهم میرسه... اونرو خیلی نزدیک به خودم احساس میکنم... و در آخر دستی رو میبینم که به طرفم دراز میشه... جا خالی میدم ولیدوباره دستشو دراز میکنه و به آستین مانتوم چنگ میندازه... این کارش باعث میشه تعادلمو از دست بدمو توي بغلشپرت بشم... تنها چیزي که متوجه میشم اینه که این اون مرد قبلی نیست... با خونسردي تمام بدون اینکه بهم اجازه يعکس العمل یا اعتراضی بده یه دستش رو دور شونم حلقه میکنه و با دست دیگه اش دستمالی رو جلوي دهنم میگیرهکم کم چشمام بسته میشن و دیگه متوجه ي چیزي نمیشمفصل هفدهمبه زحمت چشمام رو باز میکنم... با گنگی به اطراف نگاه میکنم... سرم عجیب درد میکنه.... خودم رو توي یه اتاق خالیمیبینم... تنها چیزي که توي اتاقه یه تیکه موکتیه که روي زمین پهنهزیرلب زمزمه میکنم: اینجا کجاست؟میخوام از روي زمین بلند شم که تازه متوجه ي دست و پام میشم... دست و پاهام رو با طناب بسته شدنسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 350کم کم همه چیز رو به خاطر میارم... ماشین سمند... دزد... چاقو... دستمال و در آخر بیهوشیاز شدت ترس نوك انگشتام یخ زده... ترس رو با بند بند وجودم احساس میکنم... به سختی روي زمین میشینم...نمیدونم باید چیکار کنم... اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... دلم یه آغوش امن میخواد... دستاي بسته ام رو بالامیارمو اشکایی که از چشمام سرازیر شدن رو از روي صورتم پاك میکنم... سعی میکنم فکرم رو جمع و جور کنمترنم الان وقت ترسیدن نیست.... نفس عمیقی میکشم... ترنم قوي باش تو میتونی.... دستام میلرزه... باز هم نفسعمیق دیگه اي میکشم و سعی میکنم آروم باشم اما خیلی سخته... قبل از هر چیزي باید بدونم اینا کی هستن؟...چیکارم دارن؟... میخوان چه بلایی سرم بیارن... به زحمت آب دهنم رو قورت میدم و با ترس شروع به داد زدنمیکنم... بعد از مدتی در به شدت باز میشه و یه نفر با اخمهایی در هم جلوي در نمایان میشه... حس میکنم همونپسریه که من رو بیهوش کردبا داد میگه: چه خبرته- با من چیکار دارین؟پوزخندي میزنه و میگه: به موقعش میفهمی اگه زیادي سر و صدا کنی مجبور میشم از راه..........صداي داد همون مردي که با چاقو تهدیدم کرده بود بلند میشه که میگه: پرهام بیا... به مشکل برخوردیمبا کلافگی میپرسه: دیگه چه گندي زدین؟مرد: یه نفر تعقیبمون کرده و وارد خونه شدهپرهام: چی؟ پس شماها داشتین چه غلطی میکردین؟با عصبانیت بهم زل میزنه و میگه: به نفعته خفه شیو بعد بی توجه به من در رو محکم میبنده و با داد به بقیه دستوراتی میدهپرهام: همین الان پیداش کنید... یالا ...اگه منصور بفهمه پوست از سرمون میکنهته دلم امیدوار میشم... یعنی ممکنه نجات پیدا کنم... خدایا خودت کمکم کن... امیدوارم هر کسی هست پلیس رو همدر جریان گذاشته باشهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 351پرهام: نیما مطمئنی؟نیما: آره بابا... خودم دیدم یه نفر از دیوار پایینپریدپرهام: اگه ماموریت خراب بشه خودم میکشمت... اگه به تو بود دختره هم فرار کرده بودنیما: پر.......پرهام: خفه شو... تو هم برو بگرد پیداش کن... اینجا واستادي ور دل من چه غلطی میکنی؟یعنی کی میتونه باشهبعد ده دقیقه صداي نیما بلند میشهنیما: پرهام گرفتیمشپرهام: بگو بیارنش... کیه؟نیما: مدام میگه ترنم کجاست؟ لابد از آشناهاشهپرهام: منصور پدرمون رو در میارهقلبم تند تند میزنهبا شنیدن صداي آشناي سروش قلبم میریزیهزمزمه وار میگم: نهاشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشهسروش با داد میگه: شماها کی هستین؟ با ترنم چیکار کردین؟پرهام: آقا پسر مثله اینکه نمیدونی فوضولی زیاد عواقب خوبی رو به همراه نداره... نکنه دوست پسرشی؟از شدت ترس همه بدنم میلرزهسروش: خفه ش....سفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 352حس میکنم اون بیرون دعوا شده... صداي داد و بیداد چند بلند شدهصداي داد پرهام رو میشنوم: چه طور جرات میکنی رو من دست بلند کنی مطمئن باش این کارت بی جواب نمیمونهسروش: اگه مرد بودي همون لحظه جواب میدادي نه اینکه هزار نفر رو بفرستی من رو بگیرن بعد بیاي جلوم بگیکارت بی جواب نمیمونهبا شنیدن صداي سیلی ته دلم خالی میشه... دستم رو روي قلبم میذارمپرهام: زیادي حرف میزنی... چیکارشی؟؟صداي پر از تمسخر سروش رو میشنوم: به توي کثافت ربطی نداره... چیکارش کردین؟پرهام با مسخرگی میگه:هنوز کارش نکردیم ولی به زودي رسم مهمون نوازي رو به جا میاریمو ازش پذیرایی میکنیمنترس تو هم بی نصیب نمیمونیصداي فریاد سروش تو گوشم میپیچه: لعنتی میگم با ترنم چیکار کردي؟دوباره صداي داد و فریاد بلند میشهنمیدونم سروش چیکار میکنه که پرهام با داد میگه: بگیرینش لعنتیاسروش: اگه بلایی سرش بیاد با دستهاي خودم میکشمتپرهام بی توجه به داد و فریاد سروش میگه: جیباي این بچه سوسول رو خالی کنید و بعد هم پیش اون یکیبندازینش... اگه سر و صداي اضافه هم کرد دست و پا و دهنش رو ببندینبعد از چند دقیقه در اتاق باز میشه و سروش رو به داخل اتاق پرت میشهبا ترس به سروش نگاه میکنمصداي چندش آور نیما رو میشنوم که با تمسخر رو به من میگه: از تنهایی در اومدي... فعلا خوش بگذرون که بعداباهات کار داریمسروش با خشم به چشمام زل میزنه... نگاهم رو از سروش میگیرمو به نیما نگاه میکنم... با تمسخر به حرکات من وسروش خیره شده... پوزخندي رو لباش خودنمایی میکنهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 353پرهام: نیما بیا کارت دارمنیما: شب خوبی رو براي شما در هتل صفر ستاره آرزومندم... تا میتونید هوا میل کنید و اصلا هم فکر صورتحسابشنباشیدپرهام:نیما کدوم گوري هستی؟نیما: اومدم بابا... اگه گذاشتی دو کلمه حرف بزنمبعد با شیطنت ادامه میده: داشتم میگ......پرهام: نیما بلند شم کشتمتنیما با اخمایی در هم در رو میبنده و غرغر کنون از در دور میشه: اه.... بمیري پرهام... بمیريبا صداي سروش به خودم میامسروش: دوباره یه گند دیگه زدي... آره؟... یعنی تو نمیخواي آدم بشی؟... این ارازل و اوباش با تو چیکار دارن ترنم؟...باز چیکار داري؟آهی میکشمو و هیچی نمیگم... تو این موقعیت هم دست از شک و تردید بر نمیداره... باز مثله همیشه دلم رو میسوزونهسروش از روي زمین بلند میشه... به سرعت خودش رو به من میرسونه و شروع به باز کردن طنابهایی که دور دست وپاهام بسته شدن میکنهبعد از باز کردن طنابها اونها رو گوشه اي پرت میکنه و جلو میشینه... تو چشمام زل میزنه و بهم میگه: ترنم اینا کیهستن؟... چی از جونت میخوان؟با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرمو و میگم: هر وقت فهمیدم خبرت میکنمسروش: ترنم- چیه؟ وقتی نمیدونم انتظار داري چه جوابی بهت بدمسروش: انتظار داري باور کنم؟- من خیلی وقته دیگه از تو یکی هیچ انتظاري ندارمسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 354سروش: ترنم رو اعصاب من راه نرو- من به اعصاب تو چیکار دارم... اونقدر بیکار نیستم که بخوام رو اعصاب نداشته ي جنابعالی پیاده روي کنمسروش: ترنم- کوفت... هی برام ترنم ترنم میکنهسروش: یه کاري نکن بزنم ناقصت کنما- بیخودي به خودت زحمت نده.... اینجا به اندازه ي کافی آدم پیدا میشه این کار رو به عهده بگیره... تو هم بشینناقصشدنه بنده رو تماشا کنسروش: دلم میخواد سرتو بکوبم به دیوار- من هم دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار شاید بیفتم بمیرم از دست توي زبون نفهم راحت بشم... چرا دست از سرمبرنمیداري... اصلا کی گفت من رو تعقیب کنی؟... مگه تو کار و زندگی نداري؟سروش: من احمق رو بگو که جون خودم رو واسه ي توي بیشعور به خطر انداختم- کسی ازت نخواسته بود جون ارزشمندت رو براي من بیشعور به خطر بندازيسروش: لابد این حرفا هم جاي تشکرتهبا پوزخند میگم: واسه ي چی ازت تشکر کنم.... یه جور حرف میزنی انگار چیکار کردي... اگه نجاتم داده بودي یهچیزي اما بدبختی اینجاست خودت هم اومدي ور دل من نشستی و چرت و پرت میگی... فردا اینا یه بلایی سرت بیارنتمام ایل و تبارت میریزن سر من بدبخت و میگن تو باعثش بودي... حالا من دنیایی بگم به پیر به پیغمبر من اصلاروحم هم خبر نداشت پسرتون اینا رو تعقیب کرده ولی کیه که باور کنه... بهتره از همین حالا خودم رو مرده فرضکنمچون اگه از اینجا هم جون سالم به در بردم محاله خونوادت من رو زنده بذارنسروش: واقعا که پررویی- من حقیقت رو میگم... اگه میخواستی کمکم کنی کافی بود یه زنگ به پلیس میزدي دیگه این اکشن بازیا چی بود ازخودت در آوردي؟سفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 355سروش: دفعه ي بعد اگه رو به موت هم باشی محاله کمکت کنم- خوشحال میشم به حرفت عمل کنی و هیچ دخالتی در کارهاي من نکنی... اینجوري دیگه مجبور نیستم نگران جوابپس دادن به این و اون باشمسروش با کلافگی میگه: ترنم الان وقت این حرفا و لجبازیها نیست... بگو اینا کی هستن شاید تونستم یه غلطی کنم- تو اون بیرون نتونستی هیچ کار کنی بعد توي این اتاق که هیچ راه فراري نیست میخواي چیکار کنی؟سروش: ترنمنفسمو با حرصبیرون میدمو میگم: خودم هم دقیقا نمیدونم فقط یه حدسایی میزنمسروش با حالت گنگی نگام میکنهماجراي پارك و تعقیب خودرو و عکساي ایمیل شده رو براش تعریف میکنمبا تمسخر میگه: انتظار داري باور کنم؟- نه بابا... من غلط بکنم همچین انتظارایی از جنابعالی داشته باشمسروش: مسخرم میکنی؟- نه دیدم جو زیادي سنگین شده گفتم یه خورده جوك بگم بخندیدیمسروش میخواد چیزي بگه که با لحن خشنی میگم: من احمق رو بگو که دارم واسه تو حرف میزماز روي زمین بلند میشمو بی توجه به سروش به سمت پنجره میرم... یه پنجره ي کوچیک که حفاظ داره... ارتفاعشهم از زمین زیاد به نظر میرسه... داخل حیاط دیده میشه... با اینکه دوست ندارم سروش توي دردسر بیفته اما یه جوراییخوشحالم... خوشحال از اینکه کنارمه... اینجا تنهایی خیلی ترسناك به نظر میرسهصداي سروش رو میشنومسروش: این وقت شب نزدیکاي شرکت چیکار میکردي؟سفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 356بدون اینکه جوابشو بدم نگاهمو از بیرون میگیرمو روي زمین میشینم... به دیوار تکیه میدمو چشمام رو میبندم... درستهسروش کنارمه... اما الان نگرانیم دو برابر شده... میترسم بلایی سرش بیارن... هم خوشحالم هم ناراحتم... خودم همنمیدونم چی میخوامسروش: با توام؟با کلافگی چشمامو باز میکنمو میگم: اه... خستم کردي... گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم بردارمسروش: واقعا نمیدونی اینا کی هستن؟- چرا میدونم... از دوستاي دوست پسر سابقم هستن اومدن تلافیه خیانتهایی که در حق اون بیچاره کردم رو سرم دربیارن حالا که به جوابت رسیدي برو دنبال راه فرار باشسروش: ترنم- چیه؟... مگه دنبال چنین جوابایی نیستی؟... اول و آخر که تو حرف خودت رو میزنی... پس این سوال پرسیدنات واسهي چیه؟متفکر نگام میکنهزمزمه وار میگم: ایکاش به پلیس خبر میداديسروش: اون لحظه نمیدونستم دارم چیکار میکنم... دستپاچه شده بودم... ولی فکر نکنم اونقدرا هم موضوع جناییباشه... تو زیادي موضوع رو گنده کرديتو چشماش زل میزنمو اون هم ادامه میده: من فکر میکنم قصد اینا اخاذیه... لابد تو رو گروگان گرفتن تا یه پولی ازخونوادت بگیرندلبخند تلخی میزنم...زمزمه وار میگم: ایکاش حق با تو باشههر چند خودم میدونم که اینطور نیست... از چشماش میخونم که حرفهایی که در مورد عکس و ایمیل زدم رو باورنکرده.... شاید هم هیچکدوم از حرفا رو باور نکردهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 357آهی میکشمو به زمین خیره میشم... دلم عجیب گرفته... نمیدونم چرا حس میکنم آخر خطم... شاید دلیلش اینه کهزیادي ترسیدمسروش میخواد چیزي بگه که در باز میشه و دو تا مرد قوي هیکل وارد میشن و به طرف من میان... بدون توجه بهسروش به دو تا بازوم چنگ میزنندو از روي زمین بلندم میکنندسروش از جاش بلند میشه و میگه: دارید چه غلطی میکنید؟یکیشون ولم میکنه و به طرف سروش میره... اون یکی هم من رو با خودش میکشهنمیدونم چرا نه جیغ میکشم نه التماس میکنم... نمیدونم چرا... شاید به خاطر اینکه میدونم هیچ فایده اي نداره....تو هیچوقت از ترس کتک و فحش و ».. دوست ندارم جلوي هر کس و ناکسی غرورم خورد بشه... یاد حرف دکتر میفتماین حرفا به کسی التماس نکردي تو هیچوقت از فراز و نشیبهاي زندگیت فرار نکردي... تو هیچوقت براي به دست...« آوردن محبت دوباره ي خونوادت به دروغ متوسل نشدي... تو همیشه خودت بودي... مقاومه مقاوم... استوار استوارباید خودم باشم... نمیخوام واسه زنده بودن التماس کنم... نمیخوام بخاطر فرار از مشکلات شخصیتم رو زیر سوالببرم... کتک خوردن نشونه ي خرد شدن غرور نیست... التماس کردن براي کتک نخوردن نشونه ي ضعف و خرد شدنغروره... نمیگم نمیترسم... میترسم بیشتر از همیشه... اما دلیل نداره ترسم رو جار بزنم... میخوام مقاوم باشم مثلههمیشه... مثله همه ي وقتایی که هیچکس نبود و من تنهاي تنها از پس مشکلاتم برمیومدممرد من رو به سمت اتاقی میبره که صداي دادو فریاد زیادي از داخلش شنیده میشه... واضح تریین صدایی که میشنومصداي خشن یه مردهمرد: احمقاي بیشعور... من بهتون چی گفتم... گفتم خیلی مراقب باشین...پرهام: آقا.........مرد: خفه شونیما:....مرد: نیما حرف بزنی کشتمت... چند بار خرابکاري ... به من بگو چند بار خرابکاري؟مردي که بازوم رو گرفته در رو باز میکنه و من رو با خودش به داخل اتاق میکشهسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 358با ورود ما همه ساکت میشن و من مقابل خودم مرد غریبه و در عین حال آشنایی رو میبینمزمزمه وار میگم: مسعودنیشخندي میزنه و میگه: نه خانم خانما منصورم... برادر همون کسی که تو به کشتنش دادي... تو و اون خواهرت کهالان سینه ي قبرستون خوابیدهبعد از تموم شدن حرفش به همه به جز پرهام اشاره میکنه که اتاق رو ترك کنند... با ترس بهش خیره میشمپرهام به دیوار تکیه داده و با پوزخند نگام میکنه... گوشه ي لبش پاره شده... نگامو ازش میگیرمو به زمین خیره میشم...وقتی همه اتاق رو ترك میکنند منصور به سمت در میره و از پشت قفلش میکنه... بعد همونجور که به سمت من میادمیگه: خب خب خب... بالاخره تنها شدیمبا ترس نگاش میکنم... شباهت زیادي به مسعود داره... مخصوصا چشماش... اما چهره اش خیلی خشنه... مسعود خیلیمظلوم به نظر میرسید... شاید از لحاظ ظاهري شباهت زیادي به مسعود داشته باشه اما از لحاظ اخلاقی صد و هشتاددرجه متفاوته... این رو از یه نگاه هم به راحتی میشه فهمید...آروم آروم به سمتم میادو با پوزخند میگه: منی که توي تمام عمرم بزرگترین خلافکارا حریفم نشدن به خاطر توي نیموجبی وجبی توي دو تا از بزرگترین ماموریتام شکست خوردم... باعث مرگ برادر کوچیکم شدي... باعث سکته ي مادرمشدي... باعث شکست در کارم شديدقیقا جلوم وایمیسته و میگه: مطمئن باش تاوان همه شون رو پس میديبعد دستش رو به سمت صورتم میاره که باعث میشه من یه قدم به عقب برمترس رو از نگام میخونه به بازوم چنگ میزنه و من رو به طرف خودش میکشه...با انگشت اشارش لبامو لمس میکنه...سرم رو عقب میکشم ولی لعنتی با یه دستش سرم رو مهار میکنه و با یه دست هم بازوم رو میگیره.... سرشو نزدیکگوشم میاره و با خونسردي میگه: تاوان همه ي کارات رو....اون هم به بدترین شکل ممکنسعی میکنم به عقب هلش بدم که اصلا موفق نمیشمبا صداي لرزونی میگم: این حرفا چیه میزنی از بدو تولدت هر چی مشکل برات پیش اومده گردن من بدبخت انداختیسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 359با این حرف من پرهام پخی زیر خنده میزنه و منصور با چشماي گرد شده نگام میکنه... بعد از چند ثانیه اخماش تو هممیره و با داد میگه: پرهام... خفه میشی یا خفت کنمپرهام به زور جلوي خندش رو میگیره اما هنوز آثاري از خنده تو چهره ش پیدا میشهمنصور با جدیت ادامه میده: من با تو شوخی دارم؟سرم رو ول میکنه و با اون یکی دستش بازوي دیگرم رو میگیره... سعی میکنم بازوم رو از دستاي قدرتمندش بیرونبکشم که اجازه نمیده... به شدت بازوهامو فشار میده و بلندتر از قبل میپرسه: گفتم من با تو شوخی دارم؟با ترس سرم رو به نشونه ي نه تکون میدممنصور: پس یادت باشه دیگه با من شوخی نکنیبا پوزخند بازوم رو ول میکنه... پشتش رو به من میکنه و به سمت راحتی میره... همونجور که پشتش به منه با تمسخرمیگه: از این به بعد حواست به حرفات باشه... من اصلا آدم باجنبه اي نیستمبا همه ي ترسی که دارم میگم: من یادم نمیاد باهاتون شوخی کرده باشمبه سرعت به سمتم میچرخه و به چشمام زل میزنهپرهام با ترس به منصور خیره شده... دلیل این همه ترس پرهام رو نمیفهمممنصور: زیادي زبون درازي- من زبون دراز نیستم چرا متوجه ي حرف من نمیشین؟... من رو دزدیدین من هم دلیل دزدیده شدنم رو میخوام...حرف از تاوان میزنید ولی من هنوز نمیدونم تاوان چی رو باید پس بدم... مسعود حماقت کرد و معتاد شد کجاش تقصیرمنه... خواهرم نامزد داشت کجاش تقصیر منه... مسعود با تزریق بیش از حد مواد مرد کجاش تقصیر منه... شما آدمخلافکاري هستین و تو کاراتون شکست میخورید کجاش تقصیر منه؟با چشمهاي سرخ شده بهم خیره شدهپرهام با نگرانی تکیه شو از دیوار میگیره و به طرف منصور میادپرهام: منصورسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 360منصور: پرهام گمشو بیرونپرهام: منصو.......منصور: نشنیدي چی گفتم؟پرهام: ما زنده می.......کلید رو به سمت پرهام پرت میکنه و با داد میگه: پرهام گم میشی بیرون یا پرتت کنمپرهام با اخمهایی در هم کلید رو تو هوا میگیره و بدون هیچ حرفی به سمت در حرکت میکنه... در آخرین لحظه بهسمت منصور برمیگرده و میخواد چیزي بگه که منصور با فریاد میگه: پرهامپرهام با پوزخند نگاهی به من میندازه و سري به نشونه ي تاسف برام تکون میده و بعد هم از اتاقخارج میشه... نمیدونم چرا ولی از نگاه آخر پرهام هیچ خوشم نیومد... انگار یه هشدار وحشتناك براي من بود... یههشدار که سالم از این اتاق بیرون نمیرم... نکنه بلایی سرم بیاره... با بسته شدن در و چرخیدن کلید در قفل در همونیه ذره ي امید هم براي نجاتم از بین رفتمنصور با پوزخند خودش رو روي راحتی اتاق پرت میکنه و میگه: حیف که پدرم تو رو زنده میخواد و گرنه زندتنمیذاشتمیا جد سادات اینا جد اندر جد با من دشمنی دارن... دیگه کارم تمومه... ترنم بدبخت شدي رفت... همون بهتر تو همبري مثل ترانه خودت رو بکش........با صداي منصور از فکر بیرون میاممنصور: البته در مورد سالم یا ناقصبودنت حرفی نزده... پس میتونم یه خورده ازت پذیرایی کنمبا نیشخند به صورتم اشاره میکنه و ادامه میده: هر چند انگار از قبل پذیرایی شدي ولی ما اینجا یه خورده خشن تر کارمیکنیمبا ترس بهش زل زدمو هیچی نمیگم... پاکت سیگاري از جیبش درمیاره و یه نخ سیگار از پاکت خارج میکنه و گوشه يلبش میذاره